
روبهرویم کسی نشسته که به هیچ عنوان انتظار دیدنش را نداشتم. همیشه فکر میکردم یک آدم معمولی باقی میمانم ولی این فردی که روبهروی من نشسته خودِ سی سال آیندهام است. منِ ۵۵ ساله، شاداب، موفق و البته شیک.
نگاهم میکند و لبخند میزند و من همچنان با بُهت و ناباوری به او خیرهام. حس غریبیست که انسان با خودش ملاقات کند، آنقدر غریب که دستکمی از مجازات ندارد. نگاهم کرد و گفت: میدانم داری به چه فکر میکنی. مکثی کرد و ادامه داد، ولی اصلا ترس نداشت.
خدایا یعنی این من هستم؟ واقعا من هستم! قیافه، صدا، حرکات همه پختهتر و کاملتر بودند. به حرف آمدم و پرسیدم: چه شد که به اینجا رسیدی؟ چه کاری انجام دادی؟ گفت: یکروز صبح بیدار شدم و با خودم گفتم از امروز برعکس همهی احساساتی که به من دست میدهد، رفتار میکنم. هرجا ترسیدم، خودم را شجاع نشان میدهم و جلو میروم، هرجا خسته شدم، مقاومت میکنم و ادامه میدهم، هرجا خجالتزده بودم بُراق میشوم و یکهتازی میکنم.
بُهت همهی وجودم را درنوردیده بود. این من، از همهی ترسها، شکها، تردیدها و هرچیزی که برایم مانع هستند، عبور کرده بود.
یعنی اگر من هم نترسم به سرنوشت منِ سی سال آیندهام خواهم پیوست؟ رویای من چیزی غیر از این نیست. این من حتی از رویاهایم هم زیباتر است.
دستم را گرفت و گفت: این را بدان آینده سیال است، منِ آیندهات هم قابلتغییر است و مهمتر از همه این را بدان که از تو فقط یکی هست و آن خودت هستی. من انعکاسی از تو هستم، مثل تصویر در شیشه. هیچ دستی نیست که راه را نشان بدهد و هیچ راهی نیست که بدون مانع باشد. راههای جدید تاریک و بدون نور هستند. باید راه بیفتی تا نور به مسیرت بیاید. باید بیشتر از اینها باشی.
به او گفتم: نمیدانم کدام راه مسیر من است. گفت: همان که دلت گواهی میدهد. مهم این است که موفق و خوشحال باشی. پرسیدم: خوشحالی؟ گفت بله
پرسیدم عاشق چی؟ عاشق هستی؟ گفت: برای جواب این سوال باید از میان زندگی عبور کنی و خودت تجربه کنی.
این آدم روبهرویم، من هستم ولی خیلی با من فرق دارد. زیرک است. این منِ زیرک چیزی را درون من فرو ریخت و مرا به جنگ خودم فرستاد