Mahsa Ebrahimnia
Mahsa Ebrahimnia
خواندن ۲ دقیقه·۷ روز پیش

وای فای


نمی‌دانم ناگهان چه اتفاقی افتاد. به داخل یک سوراخ کشیده شدم. تا همین ۱ ثانیه قبل داشتم در اینترنت چرخ می‌زدم و تصاویر کیف و لباس‌ها را نگاه میکردم و در دلم میگفتم ای‌کاش پول خرید آنها را داشتم و به این فکر میکردم که چه جالب می‌شد اگر می‌شد هرچه را که می‌پسندم از درون گوشی بیرون بکشم. آخر چه شد یکدفعه؟ نکند نکند رفته‌ام توی اینترنت؟!!!


این امکان ندارد. آخر مگر اینجا هاگوارتز است که بشود وارد دنیاهای دیگر شد. امکان ندارد. اصلا مگر آرزوها با این سرعت برآورده می‌شوند. اصلا نکند یک داروی توهم‌زا خورده‌ام و خودم خبر ندارم.


در یک مسیر مارپیچی افتادم و با سرعت به سمت یک نور خیره‌کننده در حرکت بودم و به این طرف و آن طرف پرت می‌شدم. داشتم بالا می‌آوردم و حسابی ترسیده بودم. مدام با خودم تکرار می‌کردم آخر مگر قرار بود آرزویم با این سرعت و کیفیت برآورده شود!

ای کاش حداقل یک آرزوی درست‌وحسابی می‌کردم مثلا یک کیسه پول، صندوق جواهرات یا چراغ جادویی. همیشه وقتی حواست به حماقت آرزویت نیست، برآورده می‌شود.


چقدر محیط اینجا شبیه انیمیشن رالف‌خرابکار است که با آن دختر بچه وارد فضای آنلاین شدند. از فراز تپه‌های دیجیتالی که نگاه می‌کردم، غول‌های فضای آنلاین را میدیدم. اول از همه گوگل که مثل یک پادشاه نشسته بود، بعد هم توییتر و اینستاگرام و فیس‌بوک و غیره.


سعی کردم دیجی‌کالا را پیدا کنم تا بلکه بتوانم از آنجا راهی به سمت خانه‌ام پیدا کنم ولی هر دری که باز می‌کردم با کوهی از داده‌ها و فضاهای صفر و یکی روبه‌رو می‌شدم. خدایا چه آرزوی پوچی داشتم. آخر چگونه شد که اینطور شد؟ یکدفعه جرقه‌ای در ذهنم شکل گرفت. رفتم و از گوگل پرسیدم: چگونه از اینترنت خارج شوم؟ گوگل گفت: می‌توانی وای‌فای را خاموش کنی.


دیوانه‌وار اطرافم را می‌کاویدم و به دنبال وای‌فای بودم، خودم هم نمی‌دانستم باید از کجا پیدایش کنم و چه کنم. باسرعت به هر طرف می‌دویدم و اطراف را نگاه می‌کردم. بلاخره به اتاقی برخوردم که سردر آن نوشته بود مدیریت برنامه‌ها، واردش شدم و به تالاری از درها برخوردم، اتاق زبان، کنترل داده‌ها و غیره. تاریک بود و بی‌صدا به دنبال تنظیمات بودم.


جوینده یابنده است. در انتهای اتاق دکمه‌ی بزرگ و قرمزی وجود داشت، بالای آن خوانا نوشته بود وای‌فای. درنگ نکردم و محکم کوبیدم رویش. بلافاصله نیروی زیادی روی سینه‌ام حس کردم و پرت شدم و افتادم. اتاقم را شناختم. قلبم به شدت می‌کوبید و نفسم بالا نمی‌آمد. همان لحظه گوشی‌ام را که در دستم بود به کناری پرت کردم، گویی یک سلاح خطرناک باشد.

داستانداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید