هیچ وقت تصورش رو نمیکردم.
حتی اون روزی که متوجه شدم دارم مادر میشم و با خودم عهد بستم که نه مادری وابسته باشم نه اجازه بدم فرزندم بهم وابسته بشه.
یا حتی اون روزی که موهام رو سشوار کشیدم و به لبهام رژ لب بنفش مالیدم و راهی بیمارستان شدم و از زمان زایمانم سوال پرسیدم و از پرستار خوشاخلاق پاسخ شنیدم که: خوشگلم به نظرت با این لبخند قشنگت و لبای خوشرنگت وقتش رسیده?؟ و جوابی که بهشون دادم مبنی بر اینکه من برای افزایش روحیه شما خودم رو خوشگل کردم.
یا حتی اون لحظهای که با درد به ساعت روبهروی تختم نگاه میکردم و زمان اومدنش رو انتظار میکشیدم.
یا حتی اون لحظهای که مهراد رو تو بغلم گذاشتن و بوسیدمش و با وجود اینکه تو تمام آزمایشات پزشکی نتیجه خوبی گرفته بودم و تقریبن از سلامتش مطمئن بودم، با نگاهی پر از استرس انگشتای دست و پاش رو چک کردم و یه نفس عمیق از خوشحالی کشیدم.
یا حتی اون روزایی که تو بیمارستان بستری بود و تمام قلبم فشرده .
یا حتی اون روز که برای اولین بار تونست حرفامون رو تکرار کنه، محکم بغلم کرد و با اون لحن کودکانهش بهم گفت: مامانژون دوشت دایم عاشگتم.
تصورش رو نمیکردم ، امروز که حوله تنی سفیدش تنشه و کلاهش رو سرش و وقتی داره راه میره و جثه کوچولوش رو میبینم، قند تو دلم آب شه و قربون صدقهش برم و از خدا بخوام این تن کوچولوی ظریف و قد ۹۹ سانتی همیشه و همیشه سلامت باشه و لبخند رو لبانش مستدام و هیچوقت نیاد اون روزی که دلش نا امید بشه و تو چشماش غصه. فکرش رو نمیکردم روزی به خاطر یه موجود کوچولو از خواستههای خودم بگذرم و بزرگترین دغدغهم پرورش اون به عالیترین شکل ممکن باشه.
مادر بودن حسی فوقالعاده قشنگ و غیر قابل وصفه.