چهارزانو با لیوان سرامیکیِ گرم از چای، مینشینم روی مبل سه نفره و به صفحه خاموش تلویزیون زل میزنم و با خودم فکر میکنم که دوست نداشتنت از کِی شروع شد؟
شاید از همان روزی که شکرپاش روی میز را با عصبانیت سمتم هل دادی و گفتی " امروز تنهام بذار! "
احساس کردم یک قدم از من فاصله گرفتی چون از دید من ، به وقت مشکلات، ما همیشه پناه هم بودیم.
یا شاید از آن لحظه ای شروع شد که وقتی لباس مورد علاقه ات را پوشیده بودم، به جای اینکه مثل همیشه بغلم کنی، نگاهم کردی و پرسیدی " شام کی حاضر میشه؟"
قرارمان این بود، عصرِ هر روز، هرکجا که باشیم، احساس قلبیمان نسبت به یکدیگر را در قالب پیام برای هم بفرستیم. عصر که میشد، لذت شنیدن صدای زنگ پیام روی گوشی موبایلم برابر بود با چیدن یک ستاره از آسمان. شاید دوست نداشتنت از همان عصری شروع شد که هیچ پیامی ندادی چون سرت "شلوغ!" بود. و تو آنجا با همکارانت توی کافه نشسته بودی و قهوه مورد علاقه ات را مینوشیدی و به من و احساس قلبی و تعهد کوچکی که به یکدیگر داشتیم دیگر فکر نمیکردی.
کم کم، "زنگ زدم چون دلم برات تنگ شده بود. "، " من برای تو همیشه وقت دارم. "، " فیلم؟ چه فیلمی قشنگ تر از دیدن تو موقع حرف زدن باهام؟ "، "جواب پیامم رو ندادی نگرانت شدم. همه چی رو به راهه؟" ، " شام رو با هم میریم بیرون. " ها تبدیل شدند به
"بعدا بهت زنگ میزنم. " ، " الان نمیتونم صحبت کنم. "، " بذار اول فیلمو ببینم "، "پیام داده بودی؟ ندیدم. "، "دارم با دوستام میرم بیرون خودت یه چیزی بخور. ".
دیگر جواب "دوستت دارم" هایی که میگفتم را به ندرت میشنیدم.
دلم ناراحت بود از تمام چیزهایی که باید آنجا میبود و نبود. مثل بچهای خوشحال که بعد از یک عالمه گریه کردن و التماس بالاخره بستنی خریده است و حالا دارد با غم به آب شدنش روی آسفالت سیاه و کثیف نگاه میکند.
تو چطور توانستی آن همه عشق من به خودت را از بین ببری؟ عشقی به آن عظمت که گاهی خودم را هم از وجودش میترساند.
تو میفهمی ترسِ دوست داشتنِ کسی حتی بیشتر از خودت یعنی چه؟
جانِ من،
قدم به قدم دور شدی از من
و من، تلاش میکردم فکر نکنم که اتفاقی افتاده است.
که دیگر دوستم نداری.
که احتمالا دیگر دوستت ندارم.