مهتاب مهبودی
مهتاب مهبودی
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ روز پیش

یکی که جا مونده!

پیرزنی با سبد خرید جلوی من ایستاده بود. دسته بزرگ کرفس لم داده بود توی چرخ خرید و از زیرپلاستیک شفاف بهم چشمک میزد.

دینگ!

« ممنون از خرید شما.»

صدای ربات صندوقدار این را گفت و مردی که جلوی پیرزن بود از فروشگاه بیرون رفت. پیرزن چرخ خریدش را دنبال خودش کشید و جلوی صندوق ایستاد. با کنجکاوی به دستان لرزان او چشم دوختم و در دل دعا کردم چیزی که انتظارش را دارم اتفاق نیافتد. پشت سرم را نگاه کردم و دیدم که چندین نفر درحال سرک کشیدن هستند. انگار همگی داشتیم به یک چیز مشترک فکر می‌کردیم.

پیرزن دست لرزان و چروکیده‌اش را توی جیب پالتوی بلندش برد. چشمانم روی دستش خیره ماند. کمی این پا و آن پا کردم و بعد دیدم که دست زن به همراه یک کیف پول پارچه‌ای از جیبش بیرون آمد. به وضوح صدای پوووف کشیدن چند نفری را که پشت سرم ایستاده بودند، شنیدم.

عالی شد!

حالا معلوم نبود چقدر باید صبر می‌کردیم تا خریدهایش انجام شود. پیزن اول کرفس را جلوی دستگاه گرفت و بعد پول توی کیفش را شمرد. از توی سبد بسته گوجه فرنگی را برداشت و دوباره جلوی دستگاه گرفت و پول‌هایش را شمرد و این اتفاق به ترتیب برای شامپو و کرم نرم کننده و یک شانه چوبی و چتر و دفترچه یادداشت و بسته تخم‌مرغ و یک ماهیتابه و حوله کوچک اتفاق افتاد. حرکاتش کند بود و با اینکه کسی چیزی نمی‌گفت اما این همه معطلی همه را کفری کرده بود. صف داشت طولانی‌تر میشد و کسانیکه ته صف بودند می‌خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده است.

«یکی داره نقد حساب می‌کنه. » این چیزی بود که درجواب سوال دیگران شنیدم.

حدودا پنج دقیقه‌ای طول کشید تا پیرزن پول‌هایش را توی دریچه مخصوص بریزد و بعد از چند لحظه شمارش، ربات صندوق دار بالاخره به صدا درآمد.

دینگ!

« ممنون از خرید شما.»

نفسم را با خیال راحت بیرون فرستادم. بالاخره نوبت من بود. جلو رفتم. بارکد روی صفحه را زدم و بعد از گزینه ارسالِ تمام وسایلی که موقع خرید انتخابشان کرده بودم، گزینه پرداخت را زدم.

دینگ!

« ممنون از خرید شما.»

هنوز چند قدم بیشتر جلو نرفته بودم که دوباره آن صدا را شنیدم.

دینگ!

« ممنون از خرید شما.»


#پرداخت_مستقیم_پیمان

تصور پرداخت با یک کلیک از حساب بانکی



ُسبد خریدپرداخت مستقیمکیف پولممنون خریدپرداخت_مستقیم_پیمان
نویسنده و مترجم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید