ویرگول
ورودثبت نام
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

آخرین دیدار..

جوری نگاهم نکن که انگار برای آخرین بار پرتوی عشق را به زمینِ یخبندانِ چشمانم هدیه می‌کنی

همه چیز بوی پایان می‌دهد..

انگار از ثانیه بعد بازوانم تهی از آغوشت میشود و من حال مانند کودکی ،با ذره ذره از گرمای عشقت سیراب میشوم.نکند این آخرین شلیک گلوله ی لبخندت باشد،که یک راست به سمت قلبم روانه می‌شود،نکند طلسم نجوای هرشبت در بطن چاهسارانِ کوچه های عاشقی را ،با رفتنت بشکنی..اگر نباشی و جای پرچین گیسوانت ،تا ابد در تار و پود دستانم خالی ماند چه؟وای اگر تا ثانیه ای بعد کتاب عاشقیمان را که هردو شروع کرده ایم، تنها به پایان رساندم، چه..

تمام این افکار مانند رعدی کویرِ خشک چشمانم را بارانی می‌کند،به زمان حال باز می‌گردم..

به زمانی که خیلی وقت است جای تو خالیست و تمام ترس هایم،جامه ی حقیقت به تن کرده اند..

گه گاهی که، چشمان در هم تنیده شده ام، رمقِ تعامل با این دنیای سیاه و سفید را پیدا میکند؛آخرین قدم هایت را متر میکنم،

دقیقا از نقطه ای که از آغوشم کنده شدی و به سوی در کشیده شدی..

حتی در آسمان آثاری از آرامشِ حضورِ پناه دستانت پیدا میکنم و ساعت ها، ذهن بی جانم در لجنزارِ خاطرات،غوطه ور می ماند..

گمان می‌بردم بدون تو تمام خواهم شد..

اما هنوز سرپایم؛با این تفاوت که دیگر، دلیلی برای تاختن ققنوسِ بی جان احساسم در شیار های خشک منطقم ندارم..دیگر وزش نسیم محبت و رقصندگی شاخ و برگِ سرو کهنسالِ روحِ بی نوایم، مرا به وجد نخواهد آورد..

من شدم پل،تا پر و بال بگیری و بلند شوی؛اما تو حتی به بال پروازم هم رحم نکردی و آن را از من گرفتی و پر گشودی و شدم شاهد صعودت به سوی کوه سعادت..اما توچه؟تقلایم در مردابِ شقاوت را دیدی؟آخر؛ برای اوج‌ به یک قله نیاز داشتی و من آن قله بودم؛حال که نه پری برای پرواز دارم و نه توانی برای جنگیدن ،تنها باید شاهد فرو رفتنِ خود در گودالِ حسرت هایم باشم؛حسرتِ بار دیگر، دیدار باتو..

بگذار از رویای دیرینه ای بگویم که در قلبم خیمه زده؛اینکه،تنها رد نگاهت را بگیرم و مجوز ورودبه قلبت را بی چون و چرا برایم صادر کنی..

امان از این گمانه زنی ها..

تو که دیگر نمی آیی،اما من خیلی وقت است به حفره خالیِ فداکاری و احساسات در قلبم عادت کرده ام..

ابتسام

حسرتآخرین باردلتنگیداستان
۸
۰
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:
با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید