جوادشونم
جوادشونم
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

مرا به یاد بیاور (بخش اول)

سکانس سریال The Leftovers فصل 1 اپیزود 4
سکانس سریال The Leftovers فصل 1 اپیزود 4

«و تو ای پیامبر! به مردم بگو: می­ خواهی زیان‌دیده‌ترین افراد را به شما معرفی کنم؟! آن ­هایی که تمام تلاششان در زندگی دنیا بر باد رفته و با این وجود، باز هم گمان می­ کنند که خیلی هنر کرده ­اند!»

(مصحف: فصل18، بخش103و 104)

هر چه دنبال کفش ورزشی ­ام می­ گردم پیدایش نمی ­کنم. جاکفشی، دم در، کیف باشگاه. هیچ جا نیست. حوله را آرام روی سرم می­ کشم تا خیسی موهایم کمتر شود. از پله­ ها بالا می ­روم و به آرامی در می­ زنم. در نصفه و نیمه باز می ­شود و مامان، از لای در با چشمان خماری که معلوم است تازه از خواب بیدار شده به چشمانم زل می ­زند. کلافگی در نگاهش هویدا است. با شرمندگی از کفشم می ­پرسم. مامان دستی به گوشه­ چشمش می کشد و می ­گوید:«دیشب برای اینکه مهدی پیداش نکنه گذاشتیش زیرپله کنار کیسه­ های برنج.»

لبخندی می ­زنم و پیشانی­ اش را به نشان عذرخواهی می­ بوسم. مهدی برادر کوچکم است. دوسال اختلاف داریم با هم. دیشب با دوستانش سالن فوتسال کرایه کرده بودند اما خودش کفش نداشت. کف کفش نایک جدیدش از بس به پارکت سالن کشیده بود سوراخ شده بود. لذت می­ برد از این­کار! آقاجون هم چون پول زیادی پای نایک داده بود گفت:«این بار خودت که کار کردی و برای خودت کفش خریدی می­فهمی باید چطوری از کفش مراقبت کنی.» من اما در این زمینه تفاوت زیادی با برادرم دارم. نه اینکه آدم منظمی باشم. نه! روی بعضی از وسایلم خیلی حساسم. خصوصا لباس­ ها و کتاب ­هایم. یادم هست یک­بار مهدی که تازه از دستشویی برگشته بود آمد بالای سرم و دست خیسش را تکاند روی سر و صورتم. چندقطره ­ای هم نصیب کتابم شد. اشک در چشم­ هایم جمع شد اما چیزی نگفتم، خجالت می­ کشیدم. تا آن ­موقع هیچ­کس اشک­ هایم را ندیده بود. از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگر وسایلم را دست مهدی ندهم. دیشب هم هر چه اصرار کرد که «فقط همین یک­بار!» قبول نکردم.

رفتم پایین. حوله را آویزان کردم. گرم­کن زرد رنگم را پوشیدم و دستی روی جیب­ هایش کشیدم. باید برجستگی پاکت سیگار زیردستم حس می­شد. اما نبود. حالا سیگارم را گم کرده­ ام! زیرتخت، جعبه کفش، قفسه کتاب و چندجای دیگری که معمولا مخفی­گاه سیگارهایم بود را گشتم. اما پیدا نشد. ضربان قلبم تندتر شد. این دومین بار است که پاکت سیگار در خانه گم می­کنم. دفعه­ پیش یک پاکت وینستون گم کردم و دیگر هم پیدایش نشد. دوباره با دقت بررسی کردم. تک­ تک جیب­ های شلوار شش ­جیب جدیدم را گشتم. در آخرین جیب پیدایش کردم. نفس راحتی کشیدم. به آرامی از خانه خارج شدم تا صدای بسته شدن در، باعث بیدار شدن مامان و آقاجون نشود.

هوا گرم است. رطوبت هوا نفس می ­برد. ماه نصفه و نیمه از لا به لای ابرها سرک می­کشد. هنوز چراغ بعضی از مغازه­ ها روشن است. پاکبان­ های شبانه با جارو به جان خیابان­ ها افتاده­ اند و با خش­ خش جاروهای بلند سکوت را از خیابان ربوده ­اند. قدم می­زنم تا به پارک شهر برسم. پارک مثل همیشه شلوغ است. خانواده­ ها گوشه گوشه پارک زیلو پهن کرده ­اند. زن ­ها یک کلاغ چهل کلاغ می ­کنند. حرف­ه ای مردها با قل­قل قلیان ­ها تنظیم شده. بچه ­های کوچک­تر در آغوش مادرها آرام گرفت ه­اند و بزرگ­ترها یا مشغول دویدن هستند یا گوشه ای مشغول خرابکاری! پارک، پارک خانوادگی است. کمتر اکیپ جوان­ های پر شر و شور به چشم می ­آید.

تا خواستم دهان به صحبت باز کنم، انگشت باریک و کشیده ­اش را آورد جلوی بینی نقلی و کوچکش و آرام گفت: هیسسسسس! آروم حرفتو بزن! ماتم کرده بود! هیس! کیش و مات...

هوا گرم است. رطوبت هوا نفس می­ برد. گوشه ­ای خلوت از پارک که در مسیر رفت و آمد بچه ­های بازیگوش نباشد می­ نشینم. سیگاری در می­ آورم و روشن می ­کنم. و آرام آرام پایین می­ دهم. هر کامی که پایین می­ رود را سه ثانیه داخل سینه حبس می ­کنم تا خوب جذب شود. سیگار که تمام می­ شود؛ از جا برمی ­خیزم و چند حرکت کوتاه کششی انجام ­می ­دهم. دست­ ها بالا، راست، چپ، پایین. هندزفری­ را از جیب در می­ آورم. مثل همیشه در هم پیچیده شده، با سیم ­هایش ور می­روم تا گره ­اش از هم باز شود. هندزفری را در گوش می ­گذارم و می دوم...

پنج سال است که شب ­های بهار و تابستان می ­دوم. یعنی از سالی که دانشکده قبول شدم. از همان وقتی که فهمیدم دختری که از کودکی عاشقش بوده ­ام ازدواج کرده. وقتی محسن خبر ازدواجش را بهم داد رفتم دم خانه­ شان و داد و بی­داد راه انداختم. دو روز گذشت تا شوهرش بالأخره از ترس آبرو راضی شد تا بفرستدش پایین. گرم­کن زردی به تن کرده­ بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود. و مثل همیشه فقط گردی صورتش پیدا بود. تا خواستم دهان به صحبت باز کنم، انگشت باریک و کشیده ­اش را آورد جلوی بینی نقلی و کوچکش و آرام گفت: هیسسسسس! آروم حرفتو بزن! ماتم کرده بود! هیس! کیش و مات... حرفی که سه شب و روز در ذهنم تکرار می­کردم را فراموش کردم... رو به رویش ایستادم...


ادامه دارد...

داستاننوشتننویسندگیتجربهخودشناسی
می دونید اگر این رشته منقطع بشه چی میشه؟! www.saamy.org
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید