این دو سه روز چیزی نتونستم بنویسم، درستتر بگم که چیزی دلم نخواست بنویسم. تقریبا از جمعه تا الان اتفاقات عجیب غریب به حدی افتاد که نفهمیدم، چی به چی شد. از جمعه شروع کنم، شاید یه کافه رفتن و یه کم چیل کردن، خیلی بهم کمک کرد که فاجعه پنج شنبه رو پشت سر بذارم. علاوه بر این چیزایی که شبش اتفاق افتاد اولش یکم بهمم ریخت اما خب بعدش به هر صورت خودمو یه جوری تخلیه کردم.
عجیبترین قسمتش این بود که از شنبه حس کردم تو یه توجه عجیبی قرار گرفتم. از اینکه عزیز گفت بیا با ما بریم بیرون و من نمیدونم چرا قبول کردم (توضیح میدم چرا نباید قبول میکردم) و چنتا تکست از چند نفر مختلف که حالمو پرسیدن و دعوتم کردن به اینکه پیششون درد و دل کنن. جوری که خودم خودمو میشناسم من خیلی آدم درد و دل نیستم، اینجور مواقع لال میشم و توی خودم پیله میکنم. خیلی آدم خوش صحبت پای تلفن نیستم. کلا حس میکنم رفتارم پر از اشکال هست که دیگران رو رنج میدم و خب با همه این قضایا من، آدم درد و دل نیستم ولی خب وقتی یکی شرایطی که من دارم رو درک کنه، برام هزاران گام پیشرفت محسوب میشه.
حقیقت، اینه که من حالم خوب نیست. حالم به قدری خوب نیست که نمیتونم با هیچ فردی مکالمه سالمی داشته باشم. مکالمه سالم، یعنی مکالمه با حوصله، بدون ترس، راحت و خلاصه که خودم باشم توی اون مکالمه. با هر فردی که تصورش رو بکنید، بدرفتار میکنم. این دلیلی بود که نمیخواستم شنبه برم بیرون چون وقتی حال بدم رو نادیده میگیرم و خودم رو وارد محیط جدید میکنم، شدیدا برام استرسزاست. جز افرادی که عادت داشتم مدت طولانی ببینم، تعداد افراد بیش از 4 نفر واقعا بهم اضطراب و استرس میده. صادقانه، میترسمو میخوام گریه کنم. میخوام نقش بازی کنم که چقدر حالم بد نمیتونه باشه. بعضی وقتا تا مرز پنیک کردن جلو میرم. من هیچوقت همچین آدمی نبودم اما الان یه مریض به تمام معنایی هستم که حتی دلش نمیخواد از کسی کمک بگیره. 2 ماهی میشه دیگه جلسه تراپی هم نمیرم. این روزا تمام دلخوشیم اینه که توسط اطرافیانم درک بشم. همین، من هیچی بیشتر از این هیچکس نمیخوام.