رضا براهنی عزیز تو یکی از شعراش میگه: « چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم، شبانه روز دریدم، دریدم، که آفتاب بیاید، نیامد»
قضیه این شعر براهنی برای من حس حال اینه که زنده بودن رو خوب بلدم اما زندگی کردن رو رسما فراموش کردم. اینقدری که بعضی از وقتا به خودم طعنه میزنم که دقیقا داری برای چی زندگی میکنی؟ داری دنبال چی میگردی پسر؟
همیشه در تلاش و تلاش برای چیزی که حتی اصلا نمیدونم چیه. شاید یه روزی به اون نقطهای که هزاران سال براش تلاش کردم، رسیدم و راضی نبودم. بعدش باید چیکار کنم؟ شاید اصلا اون نقطه وجود نداره و فقط ساخته ذهن منه برای اینکه به حرکتم ادامه بدم. حتی در بدترین حالت اینه که شاید سالهای گذشته بارها بهش رسیدم و حواسم نبوده که این همونجایی هستش که میخوام و بدون اینکه متوجه باشم حرکت کردم.
نمیدونم فقط من اینطوریم که هر چی میگذره، به گذشته که نگاه میکنم علاوه بر اینکه میگم یادش بخیر، با خودم میگم فلان موقع در نزدیکی خوشبختی بودما. که خود این سایکل افسوس خوردن هی بره عقبتر تکرار میشه اما حقیقت ماجرا اینه که وقتی رجوع میکنم بهشون میبینم که اون موقع هم غرق افسردگی بودم و مینالیدم. تنها فرقش احتمالا نبود آدمهای اون موقع است.
این شعر براهنی و این حرفا همش از ساعت هفت صبح امروز شروع شد که در تصمیم بودم یه عکسی از یه جایی بگیرم و برای این روزمره نویسیهام استفاده کنم. در همین گیر و دار که بگیرم و نگیرم اون عکس لعنتی رو، یهو متوجه شدم که این پل عذاب هر روز منه. با دیدن این پل هر روز یادم میمونه که یک روز دیگه زنده موندم و زندگی نکردم. یک روز دیگه احتمالا به آرزوی شبانه پایان دادن به همه چیز، بیاعتنایی شد و تلاش بیدلیل من ادامه پیدا کرد. یه روز دیگه درد ادامه داشت.
که بعدش این کلنجار ناخودآگاه به این شعر رضا براهنی پناه بردم و خودمو هی ملامت میکردم که چقدر بیمصرفترین به درد نخور دنیا هستم.
شاید یه روزی از طرفی که انتظارشو نداشتم آفتاب بیاید.
اما تا اون موقع؛
اگرچه هق هقم از خواب، خواب تلخ برآشفت، خواب خسته و شیرین بچههای جهان را، ولی گریستن نتوانستم، نه پیش دوست، نه در حضور غریبه، نه کنج خلوت خود گریستن نتوانستم، که آفتاب بیاید، نیامد.