اگه اشتباه نکنم اوایل پاییز سال 1390 بود که تصمیم به نوشتن گرفتم. یه آدمی که اون روزا هم سن و سال حالای من بود بهم پیشنهاد داد برای بیان احساسات و عواطقت که مدام در حال سرکوبشون هستی، شروع کن به نوشتن. منم شروع کردم.
توی پاییز سال 1390، یه چند ماهی از کار توی دفتر روزنامه گذشته بود و با درست کردن یه وبلاگ شروع کردم به خاطره و روزمره نویسی. شوخ طبعی، بیمزگی، غلطهای گرامری و تایپی متعدد. اون موقع تقریبا هر آدمی رو که میدیدم رو به خوندن مطالب دعوت میکردم. تا کم کم متوجه شدم دارم دچار خودسانسوری میشم. حتی شوخ طبعی رو از دست داده بودم و دیگه نوشتن نه تنها برام علاج نبود بلکه حتی دردآور داشت میشد.
چند سال وقفه توی نوشتن و تلاش برای یافتن آرامش و خوشبختی، دو نقش اصلی اتفاقات سالهای آتی بودن. بعضی وقتا فکر میکردم بعد از اون ماجراهای 20 سالگی که کمتر کسی دیگه یادشه، بالاخره آرامش رو یافتم و پس بنویسم که در اشتباه بودم. این سایکل جست و جوی خوشبختی و یافتن شادی کاذب پس بنویسم ادامه پیدا کرد تا اینکه بالاخره از یه جایی به بعد خودمو توی تاریکی رها و از دست رفته دیدم.
سال 1399 یا حدود همون موقعها من همه دسترسی رو به اون وبلاگ از دست دادم. مشخصا همش زیر سل مل بود. خب چه فایده که من دیگه هیچکاری نمیتونستم اونجا بکنم و به این نتیجه رسیدم که بعد از یک دهه و نزدیک چند صد نوشته وقت خداحافظی رسیده. خداحافظی با اون وبلاگ و احتمالا نوشتن به این شکل.
خب همونطور که حدس میزنید، اون وبلاگ همونطور توی اینترنت گم شد و کمتر کسی جز خودم میتونه پیداش کنه، نوشتن همیشه همراهم بود.
چند سال پس از بسته شدن اون وبلاگ قدیمی یا همون «خاطرات یک دیووانه» تلاش جدید من برای نوشتن شروع شد. از جستار نویسی توی توئیتر چه به اسم خودم و چه یه اکانت معروف ناشناس تا یه سری نوشتههای شخصی و حتی یه سری صدای ضبط شده. تلاشهای نیمه کاره و عموما شکست خورده منو به سمت همینجا سوق داد.
یادم نمیاد چند وقته دقیقا اینجا مینویسم و اینکه چه کسایی حرفای منو میخونن و چه فکری میکنن. اگه از ماجراهای بعد از «گوزن مرده» که اینجا نوشتم بگذریم، قطعا با ممل دهه قبل خیلی فرق دارم. شوخی دیگه به طور کامل از بین رفته و غم و سیاهی جاش رو گرفته. به علاوه اینکه اگه به تاریخ ریر نوشتهها توجه کنید میبینید که مدتها قبل نوشته شده و به خاطر تنبلی من، با یه مدت تاخیر انتشار پیدا کرده و این وسط دفترچهای وجود داره که هنوز تصمیمی براش نگرفتم.
رسیدیم به اونجایی که با جمله طلایی و همیشگی « همه این حرفا رو زدم که بگم» بخوام پیام اخلاقی حرفامو بزنم. آره دیگه. همه خاطرات نوشتن رو مرور کردم که بگم بین همه نوشتههام از اون اول تا الان یه چیز همیشه تکراریه و اون مرگه!
توی همه نوشتههام از اول تا همین امشب در جست و جوی آرامش اخل مرگ بودم. شاید از نظر یه سری آدما مظلوم نمایی بوده که نبوده. بیشتر چیزی بوده که بیشتر اوقات درگیرش بودم. تا یه دورهای میگفتم بعد از ماجراهای 20 سالگی خبری نیست الان میگم اصلا در ادامه زندگی خبری نیست. البته این وسطا هم یه سری روزا حالم خوب بود. یه شخصیت دو قطبی ایدهآل.
توی همه این سالها، احساسات مختلفی داشتم. یه شبایی دلم میخواست یکی در موردش باهام حرف بزنه ولی الان بیشتر دلم یکی رو میخواد به حرفام گوش بده و سعی نکنه منو منصرف کنه در نهایت. یه جورایی من آدم گذروندن این سختیهای زندگی نیستم و اونم از من قبول کنه.
شماره هجدهم
نوشته شده در 14 تیر 1403
ساعت 23:59 شب