کنارِ هم راه میرفتیم. شانه به شانه. دستانش به موازاتِ دستانم در حرکت بود. حرم گرمای دستانش را حس میکردم اما مانندِ قلهای ممنوعه خودم را لایقِ لمس کردنش نمیدیدم. کمی پیشتر که جلو رفتیم ناگهان ایستاد؛ روبه رویمان دریاچه یخ زدهای بود، نمیدانم داشت با خود حرف میزد یا مخاطبش من بودم فقط میدانم این کلمات را شنیدم که از دهانش خارج میشد :" اگر در دنیایی دیگر زاده میشدیم چه میشد؟ آیا میتوانستم عاشقت باشم؟ آیا میتوانستی دستانم را بگیری؟!"
نگاهمان به دریاچه بود که به او گفتم:" اگر همین حالا دستانت را بگیرم چه؟! نمیتوانم؟ دستانت را میگیرم و دیگر هیچ نمیگویم. بیا فکر نکنیم. فقط دستانت را میگیرم. هیچ نگو."
و خاموش شد.
دستانش ظریف و لطیف، عاری از هرگونه آلودگی بود. قدرتی داشت که میتوانستم تا انتهای این دنیای غمانگیز تنها با همان دستان دوام بیاورم.
دستانش را محکم فشردم و پا به دریاچه یخی گذاشتم. از آن روز سال ها، قرن ها و هزاران سال میگذرد اما فشردنِ هیچ دستی به مانندِ او نبود و من محکوم شدم به ماندن در آن دریاچه یخی...