شب شد
لباس هایش را پوشید
کفش های نیمه پارهاش را به پا زد
کتِ نخ نمای سیاهش را پوشید و به خیابان زد
ماه مانندِ همیشه زیبا بود
اندکی ایستاد
به ماه زل زد و با خود گفت :" امشب انقدر زیبایی که دلم میخواهد گریه کنم."
حتی خوشحالی اش هم با گریه همراه بود. هرشب وقتی از هیاهوی روز و آدم ها خلاص میشد دوباره آن سایه سیاهِ غم را سفت بغل میکرد و خیابان ها را تنهایی گز میکرد.
مدت ها قبل شاید به ناچار با آن سایه قدم میزد ولی حالا دیگر در آغوشش میگرفت و گاهی دلتنگش میشد.
زندگیای که او درک کرده بود، شادی هایش همگی تاوان داشتند و اون دیگر نمیخواست تاوانی بدهد. جانِ بیرمقش محالی برای پس دادنِ تاوان نداشت.
آخریش تاوانش همان سایه سیاهِ شبانهاش بود که حالا نه پشتِ او بلکه کنارش بود...