ویرگول
ورودثبت نام
Maryam
Maryam
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

سایه ها

شب شد
لباس هایش را پوشید
کفش های نیمه پاره‌اش را به پا‌ زد
کتِ نخ نمای سیاهش را پوشید و به خیابان زد
ماه مانندِ همیشه زیبا بود
اندکی ایستاد
به ماه زل زد و با خود گفت :" امشب انقدر زیبایی که دلم می‌خواهد گریه کنم."

حتی خوشحالی اش هم با گریه همراه بود. هرشب وقتی از هیاهوی روز و آدم ها خلاص میشد دوباره آن سایه سیاهِ غم را سفت بغل می‌کرد و خیابان ها را تنهایی گز می‌کرد.
مدت ها قبل شاید به ناچار با آن سایه قدم می‌زد ولی حالا دیگر در آغوشش می‌گرفت و گاهی دلتنگش می‌شد.
زندگی‌ای که او درک کرده بود، شادی هایش همگی تاوان داشتند و اون دیگر نمی‌خواست تاوانی بدهد. جانِ بی‌رمقش محالی برای پس دادنِ تاوان نداشت.
آخریش تاوانش همان سایه سیاهِ شبانه‌اش بود که حالا نه پشتِ او بلکه کنارش بود...

داستانکداستان کوتاه
از چیزهایی می نویسم که کمتر بهشون فکر می کنیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید