از ازل عهد کرده بود کسی را ناراحت نکند
عهد داشت تلاش کند برای خوشحالی آدمها
وجودش همه خوبی بود و خوبی
هرچه از یک انسان کامل میدانستم در کمالات بی نظیرش جلوهگر بود.
افتخار میکردم که قرار است به دیدنم بیاید.
زنگ زد..
انگشتم روی دکمه تپید و میان ورودیِ در پدیدار شد.
جلوتر آمد
و
یک قدم با من فاصله داشت...
با انگشت طرّه پیچیده موهایم را از جلوی صورتم کناری زد.
آن حلقه مو مجدد برگشت سرجای خودش، مقابل چشمانم.
از پشت موهای رقصان، نگاهم به او دوخته شد.
چشمانش... چشمانش!
با نگاهش حرف میزد، فریاد میکشید.
.
این همه جذابیت در نگاه
این همه خوبی در یک وجود
این همه آسمانی بودن در یک انسان
مگر داریم؟ مگر میشود؟
.
از خجالت سرم را پایین انداختم و نیم قدمی به عقب رفتم.
با دستم در را بازتر کردم و اشارهای کردم به داخل بیاید.
نگاهم تحمل گره خوردن با نگاهش را نداشت.
قدم بلندی برداشت.
نوک کفش هایش با صندلهای سفیدم فاصله ای نداشت و حالا صدای نفس هایش، در تمام جهان طنین انداز شده بود.
فکر کردم که چقد کفش هایش را هم دوست دارم.
دست راستش را با تردید تا مقابل سینهاش بالا آورد و با مکث کوتاهی بالاتر آورد، زیر چانه من.
نوک انگشتانش سرد بود.
چانه ام را بالا آورد و نگاهش، در دلم غوغا برپا کرده بود.
.
نفسش بوی تلخ سیگار میداد.
من
با بوی سیگار او
سیگاریترین زن جهان شدم...
.
صورتش را جلو آورد و قلب من در سینه بالا و پایین میپرید.
احساس میکردم صدای تپش بلند قلبم از گلویم شنیده میشود و چقدر احساس خجالت کردم.
.
صورتش حالا
کنار گونه ام قرار گرفته بود و لبانش کنار گوشم زمزمه میکرد: میدانستی چقدر دوستت دارم...
.
جمله تمام نشده بود که دنیا رنگ گرفت، صورتم داغ شد، عطر دلانگیزی جهان را پر کرد و لرزش تمام بدنم را فرا گرفت!
بوسه ای کوتاه بر گونه ام نشاند.
.
برایش نوشتم: آغوشت امنترین جای جهان است.
ادامه دادم: یک آغوش امن اگر باشد، هیچ زنی تنها، سرخورده و ترسان نیست.