نوشته بود که: نقطه مقابل عشق، نفرت نیست. ترسه.
بهش که فکر کردم دیدم چقدر درسته.
اون چیزی که مثل یه سم مهلک برای احساسات لطیف و صادقانه عمل میکنه، نفرت نیست. ترسه.
ترس، آدمها رو از هم دور میکنه. مجبور میکنه ادا دربیاریم که چقدر شیفته دنیا و عقاید آدم دیگهای شدیم. دروغ میگیم به خیال اینکه مبادا از دست بدیم. مبادا این همای بخت و اقبال که بعد از سالها گذرش به سمت ما افتاده، پر بکشه و بره.
غافل از اینکه دنیای عاشقی بیشتر از هر چیز دیگهای تو دنیا به صداقت نیاز داره، به صمیمیت و احساس امنیت. به وحدت و یکی شدن دو دنیای متفاوت بدون ترس و وحشت از طرد شدن.
مگه نه اینکه ترس، سایه سیاه و تاریکی رو دنیا و قلبهامون میندازه. جوری که دیگه از هرآنچه بودیم و هستیم متنفر میشیم، شک میکنیم و قالب کس دیگه رو میگیریم؟
پس چرا این دنیای سیاه و بیرحم رو با زیبایی و روشنایی عشق اشتباه میگیریم؟
شاید چون یاد نگرفیتم قدردان وجود و هویتمون باشیم. چیزایی که نباید به سادگی اجازه بدیم تغییر کنن.