مریم ایزدی
مریم ایزدی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

بیخوابی

از اینجایی که من سکونت دارم تا خیابانِ اصلی راه زیادی نیست، صدای رفت و آمد ماشین‌ها را خوب می‌شنوم مخصوصا ساعت پنج تا هفت صبح، ساعتی که گروهی خوابند و گروهی روزشان شروع می‌شود.
اصلا صدای رفت و آمد در این وقتِ صبح با وقت‌های دیگر فرق دارد، هیچکس حرف نمی‌زند فقط صدای ماشین می‌شنوی که آدم‌ها را جابجا می‌کند.
گاهی دقیقا همین ساعت با صدای ماشین‌ها بی‌خواب میشوم .
صدای اتوبوس که می‌آید، یاد روزهای دانشگاه می‌کنم، انگار حواسم هست خواب نمانم، سرویس‌های دانشگاه ساعت خاصی از سر کوچه ما رد می‌شوند اگر دیر برسم‌ کلاسِ ۷:۳۰ را از دست می‌دهم!
چشمانـم را باز نـمی‌کنم. مادرم همیشه زودتر بیدار می‌شود صبحانه آماده می‌کند پس اگر خواب ماندم بیدارم می‌کند.

به خودم می‌آیم، می‌بینم سالـهاست از آن روزها گذشته،از عطر چای صبحانه خبری نیست، مادرم در خانه‌ی خودش لابد خواب است چون بچه‌ها سر و سامان گرفته‌اند، رفته‌اند دنبال زندگی خودشان.
سری به نـگار میزنم. پتویش را کنار زده. سرش از بالشت پایین افتاده. مرتبش میکنم پتو رویش میکشم. هوا سرد است .

?مریم ایزدی

صدای ماشین‌هاخوابنویسندگی خلاقاتوبوسصبحانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید