امروز (25 فروردین 1402) سالروز بزرگداشت فریدالدین عطار نیشابوری است.
من هم که عطار را بسیار دوست دارم؛ نگاهش، شعرهایش، جانِ پُر اسرارش ... .
تصمیم گرفتم این مطلب را به ذکر چند شعر از عطار اختصاص دهم با این امید که حال خوبِ عطار را با شما تقسیم کرده باشم :)
تمام نقاشیها از واسیلی کاندینسکی، نقاش انتزاعی روس است.
کجایی ای دل و جانم، مگر که در دل و جانی
که کس نمیدهد از تو به هیچ جای نشانی
به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو
نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی
عجب بماندهام از ذات و از صفات تو دایم
کز آفتاب هویداتری، اگرچه نهانی
منم که هستی من بند ره شدست درین ره
تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی
امیدِ ما همه آن است در رهِ تو که یکدم
ز بویِ خویش نسیمی به جانِ ما برسانی
ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد
از آن او بود این و از آن خویش، تو دانی
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان، ای جانِ جان
ای درون جان برون جان، تویی
هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی
آنچه میجویی تویی و آنچه میخواهی تویی
پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست
چون به جان فانی شدی، آسان به جانان ره بری
زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نیست
جان چو در جانان فرو شد، جمله جانان ماند و بس
خود به جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست
هر که آمد هیچ آمد، هر که شد هم هیچ شد
هم ازین و هم از آن در هر دو کون آثار نیست
هیچ چون جوید همه یا هیچ چون آید همه
چون همه باشد همه، پس هیچ را مقدار نیست
هست گنجی از دو عالم مانده پنهان تا ابد
جای او جز کنج خلوتخانهٔ اسرار نیست
گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست
بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست
تا دلِ عطار بیخود شد درین مستی فتاد
بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست
عالم پُر است از تو، غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
عطار در هوایت پر سوخت از غمِ تو
پرواز چون نمایم چون هیچ پَر ندارم
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت، پنهان چون کنم
هرکسم گوید که درمانی کُن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
عالمی در دستِ من، من همچو مویی در برش
قطرهای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم
در بن هر موی، صد بُت بیش میبینم عیان
در میان این همه بُت عزم ایمان چون کنم
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشمِ گریان مرا
گر امید وصلِ تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
جانِ عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
پ . ن یکم:
نکته بی ربط :) داشتم زندگینامه کاندینسکی را می خواندم و فکر می کردم آیا این نقاش برجسته روس با داستایوفسکی بزرگ در یک زمان میزیستهاند؟ نتیجه بررسی: زمانی که داستایوفسکی 45 ساله بوده کاندینسکی به دنیا آمده یعنی دقیقا سال 1866 سال خلق اثر جنایت و مکافات. 3 سال مانده تا ابله و 14 سال تا برادران کارامازوف.
پ.ن دوم:
مصرعی که در تیتر آمده از غزل شماره 68 دیوان اشعار اوست. بیت کامل:
دریغا جان پر اسرار عطار/ که شد در پای این سرگشتگی پست
پ.ن سوم:
از بعضی شعرها، ابیاتی را که برای خودم دلنشین تر بود انتخاب کردم. به نظرم آمد در این مطلب نسبتا کوتاه، این گزینشگری به بهتر دیده شدن آن ابیات کمک میکند. اما نشانی شعرها را داده ام که اگر فرصت کردید مدتی بیشتر مهمان عطار شوید و شعرها را کامل بخوانید.