ویرگول
ورودثبت نام
مرضیه
مرضیه
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

صبح، سمفونی گنجشکان و عاشقانه‌ای آرام

بیدار شده‌ام اما چشمانم هنوز بسته است. نمی‌خواهم بازشان کنم. سمفونی گنجشکان را می‌شنوم. نام سمفونی: زندگیِ بی پروا. لحظه‌ای چشمانم را باز می‌کنم و می‌بینم که هنوز ابعاد خانه و آدمها سرجایش است و چه خبری بهتر از این. دوباره چشمانم را می‌بندم. هنوز آمادگی شروع روز جدید را ندارم.

گوشی زنگ می‌زند یعنی بلند شو قرصت را بخور. به راستی ممنونم که تا این حد به فکرم هستی! اما الان نمی‌توانم. بیدار شدن و خوردن قرص را به تعویق می‌اندازم. دیگر به تجربه می‌دانم حتی اگر یک ساعت هم عقب بیفتد اتفاق خاصی نمی‌افتد. کاتالوگ داروها هم شبیه ابلاغیه‌های قضایی انذار می‌کنند اما بی‌بخارند.

به هر حال گوشی دیگر دستم است. به رسم این چند روز، صبح‌ها کتاب «یک عاشقانه آرام» نادر ابراهیمی را باز می‌کنم و کمی می‌خوانم. عشقی جسورانه در کتاب موج می‌زند. دیگر نمی‌شود با این عاشقانه‌ی آرامِ جسورانه‌ی دل‌نواز به خواب ادامه داد. باید بلند شوم.

«و معجزه در این است که هر جریانی به زمان محتاج است الّا عشق»
«از میدان در نرو! خسته نشو! از دربه دری نترس! کمر خم نکن! هیچ تعهدی – جز به وجدانت- نسپار!»
«و نباید بگذاریم که عشق، همچون کبوتری سپید، بلندپرواز، نقطه‌یی در آسمان باشد. اگر عشق را از جریان عادی زندگی جدا کنیم- از نان برشته داغ، چای بهاره خوش عطر، قوطی کبریت، دستگیره‌های گلدار، و ماهی تازه- عشق، همان تخیلات باطل گذرا خواهد بود»
«من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه‌یی از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می گویم: به امید بازگردیم- قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند»
مادرم صبحی میگفت موسم دلگیری است من به او گفتم زندگانی سیبی است گاز باید زد با پوستروزنوشتیک عاشقانه آرامسمفونی گنجشکانعشق
دوستدار نوشتن :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید