مرضیه علامی
مرضیه علامی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

چرا نتوانستم خواسته ام را به آنها بگویم؟

منطقه ی امن
منطقه ی امن

طرحواره ی بازداری هیجانی

روی صفحه ی سفید کتاب خیره شده بود،لب هایش را بین دو انگشت سبابه و شست فشار می داد و اتاق دور سرش می چرخید.صدای خنده و گفتگوی خارج از اتاق او را از دنیای نوشتن و خواندن به بیرون پرتاب می کرد، تیک تاک ساعت رومیزی از زمان تلف شده حرف میزد،او نزدیک به ۱۸۰ صفحه کتاب را خوانده بود و در پایان فصل دوم متوجه شد دریغ از یک کلمه که فهمیده باشد.در حین همین محاسبات بود که در اتاق باز شد و یک بشقاب میوه ی تر و تازه برای پذیرایی برایش آوردند!

نمی‌دانست باید قدردان باشد یا محکم زیر بشقاب بکوبد و بگوید: « فقط ۱۰ دقیقه سکوت نیاز داشتم!».

او خشمش را پشت یک صورت به ظاهر مهربان پنهان کرد و گفت: ممنونم

وقتی در اتاق بسته شد، گفتگوهای درون ذهنش مجال خواندن و نوشتن نمی‌داد:

او: چرا نمی گویی لطفاً تا زمانیکه از اتاق بیرون نیامدم وارد اتاقم نشوید؟

ذهن: حق نداری بگویی،ناراحت می شوند

او: خب بگو من میخواهم کتاب بخوانم

ذهن: که بگویند تو چقدر خودخواهی؟

او: نه بگو من برای خواندن و نوشتن به تمرکز نیاز دارم

ذهن: که بگویند ادای آدمهای فهمیده را در می آوری ؟ تازه اگر بگویی, مطمین باش می گویند چقدر بی چشم و رو هستی

جنگ درون ذهن او پایانی نداشت.دلش می‌خواست بلند شود و کلید را درون در بتاباند،تعداد زیادی تشک و متکا پشت در بچیند،مشتی پنبه در گوشش فرو کند و میان اتاق خودش را پهن کند،شاید بتواند خشم و اضطرابش را کف اتاق بریزد و بعد جارو بکشد.

او دوست داشت این گفته ها را به زبان بیاورد و برای خودش منطقه ی امنی بسازد،اما فقط بازی ذهنش بود و هیچ کلامی از نای و مری اش بالا نمی آمد تا اعتراضی کند یا خواسته ای را بیان کند. او در کودکی هم حق زندگی کردن هیچ احساس یا بیان اعتراضی را نداشت.صدای خنده اش نباید از خانه بیرون می رفت چون همسایه آزاری را پدرش دوست نداشت و صدای گریه اش را هم اگر کسی می شنید یک کتک سیر نوش جان می کرد،چون همسایه آزاری را پدرش دوست نداشت!

نویسنده: مرضیه علامی

طرحواره درمانیروانشناسیخودشناسیداستاننویسندگی
روانشناس و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید