روزی بود و روزگاری ، شهری خرم در کشوری خرم تر وجود داشت که خرمشهر نامش بود.
شهری به زلالی خلیج فارس واستقامت دماوند، خرمی آن از جنس خرمی جنگل حرا بود. در این شهر خرم انسان های خرمدلی هم سکنا داشتند.
انسانهای پاکدلی همچون حاج مصطفی شاهد. حاج مصطفی و همسرش مرضیه خانم، پسری داشتند که بسیار بازیگوش وشلوغی بود، که محمد نام داشت. محمد، کودکی پر دردسری را سپری کرد، تااین که بزرگترشد و به
سنی رسید که حال وهوای عاشقی سرپرشورش را مملو از یاد دخترک زیبای خرمشهر کرده بود؛اودراین
دوران عاشق و دلباخته دختری بود ، به نام فاطمه خرمی که از فامیل های دور آن هابودند. علاوه بر نسبت فامیلی، آنهاهمسایه نیزبودند.
زمان عاشقی محمد مصادف شده بود با اسامی که، ازآسمان بمب وخمپاره میبارید و از دل زمین خون و
عطش میجوشید، در این بحبوحه ی غوغا، تنهامردان نبودند که دفاع از خاک وطن را وظیفه خود می دانستند، بلکه زنان وطن دوستی که دوشادوش مردان غیورشان جامه رزم به تن میکردند، کم نبودند.
روزی از روزهای استقامت، در یکی از حملات دشمن، خانه ای درخرمشهر،باخاک یکسان شد، این خانه،خانه ای همچون دیگر خانه ها نبود،بلکه خانه ی رویاهای محمد
بود، آری خانه ی فاطمه. خانه ای که فاطمه درآن،متولدشده بود، چهاردست وپاراه رفتهبود،اولین کلمات عمرش را به زبان آورده بود و خانه ای که فاطمه درآن قدکشیده بود.
آن هنگامی که محمد خود را دوان دوان به سرکوچه رساند وخانه ی آنهارا در آن وضعیت دید، باگریه واضطراب به داخل منزل آنان رفت. اوباناراحتی بسیار زانو زده و
با گریه و ضجه برسروسینه میزد. همان موقعی که کم مانده بود از شدت ناراحتی وگریه ،بیجان برروی زمین افتد، صدای آشنایی به گوشش رسید؛
آری؛ صدا ،صدای فاطمه بود
درآن هنگام چه خبری شیرین تر ازاین که فاطمه زنده است، میتوانست محمد راخوشحال کند؟!
محمد با هرسختی که بود، فاطمه را از زیر آوار نجات داد وکشان کشان اورابه بیمارستان رساند، وقتی که فاطمه رادر بیمارستان به مادرش مرضیه خانم سپرد، دوباره تفنگ به دست گرفت و رفت؛رفت تا قولی را که به فاطمه داده بود
به وقوع بپیوندد.(محمدقول داده بود انتقام خانواده اورا بگیرد).
پس ازگذشت ساعتی چند، وقتی که هوا دیگر تاریک شده بود،بانگرانی هرچه تمام به
بیمارستان بازگشت، چهره ی شجاع ومهربانش را ، ناآرامی وغبار خستگی فرا
گرفته بود ؛ بااین همه،سراسیمه سوی مادرش شتافت وحال فاطمه را ازاو جویاشد. مرضیه خانم،مادرمحمد،لبخند ملایمی به چشمان خسته محمد
ارزانی داشته وگفت: پسرجان نگران نباش حال او خوب است،فقط کمی…
ادامه داستان به زودی...
به قلم:معصومه اثباتی