معصومه اثباتی
معصومه اثباتی
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

انتظار ها«دو»

انتظار
انتظار

......

انتظار ها«دو»


مرضیه خانم، مادرمحمد، لبخند ملایمی به چشمان خسته محمد ارزانی داشته وگفت: پسرک مرد من، نگران نباش حال او خوب است، فقط کمی ترسیده و از ناراحتی فشارش افتاده.

درآن لحظه محمد طوری خوشحال شد که خستگی نبرد را
از یاد برد و درخلوت خود وخدایش،سپاسگزاری اورابه جای آورد که نذر اورا قبول کرده. با خدای خودش می گفت:«خدایاکمک کن، کمکمان کن تابتوانیم از خاک و دینمان دفاع کنیم ؛ بارالهی شکر که فاطمه خانم زنده و سالم است، و خیلی شکر که نذرم را برآورده کردی. اگر صلاح باشد یاریم ده تافاطمه رابه
دست آورم و اوراخوشبخت کنم.»
وقتی محمد به دیدار فاطمه رفت از اوخواست تاهمراه مادر ش برای مدتی به اهواز برود. فاطمه با اینکه بسیار مخالف این امر بود و میخواست بماند و انتقام خون خانواده اش رابگیرد؛ باشنیدن صحبت های دلگرم کننده ی محمد؛ بالاخره راضی به رفتن شد. مرضیه
خانم ابتدا باماندن محمد و پدرش در خرمشهر مخالفت میکرد، اما با ممشقت هرچه تمام، صبر
حضرت زینب را سرمشق خود قرارداده و همسروفرزندش رابه خداوند امام شهیدان، سپردو به همراه فاطمه راهی اهوازشد.
مرضیه خانم که از رفتار محمد متوجه علاقه ی او نسبت به فاطمه شده بود،پس از گذشت مدتی چند که همراه فاطمه دراهواز مانده بودند؛فاطمه رابرای محمد، خواستگاری کرد. مرضیه خانم به فاطمه گفت:«دخترم،خوب فکرهایت
را بکن، من بعد ازچند روز از توجواب میخواهم.» این درحالی بود که محمدمیخواست پس از انجام قولی که به فاطمه داده بود، بامادرش صحبت کرده و
اورا از علاقه ی خود به فاطمه، باخبر کند.
فاطمه که انتظار شنیدن این حرف ها را نداشت، غافلگیرشد؛ طوری که نمی دانست چه بگوید؟!البته که فاطمه خوشحال بود چرا که او نیز متوجه علاقه شدید
محمد نسبت به خود شده بود و کارهایی که برای فاطمه انجام داده بودبهتر بگویم با دلبری هایی که کرده بود، فاطمه رانیز دلباخته خودکرده بود.همان لحظه بود که فاطمه سکوت کرده وسرش را پایین انداخت باگونه های سرخ شده از روی شرم و حیا از کنار مرضیه خانم رفت، رفت تا خلوتی با خود و خدای خود داشته باشد و بهترین تصمیم رابا یاری او بگیرد. فاطمه چند روزی به
رفتارهای محمدذاندیشید؛ نوع نگاه هایش، طرزحرف زدنش واینکه جان و زنده بودنش را مدیون محمداست؛و از این روتصمیم گرفت، محمد را به عنوان مرد خود قبول کند. چند روز گذشت، هنگامی که مرضیه خانم از فاطمه جواب
خواست او رضایت خود را باسکوت معنی داری اعلام کرد.
دو ماهی از سفر مرضیه خانم وفاطمه به اهواز گذشت، محمد در آن زمان پیش مادر ش وفاطمه بازگشت، تاآنان را به خرمشهر ببرد. محمدباخوشحالی و هیجان به مادرش وفاطمه گفت، خرمشهر آزاد شد، فاطمه. خانم به قولم عمل
کردم، به کمک خدا و بچه های رزمنده خرمشهرمان آزادشد.
آنها با شنیدن این خبر از شوق اشک می ریختند. مرضیه خانم ازفرط خوشحالی آغوش مادرانه اش رابه پاس شجاعت وجهاد برای محمدش،ارزانی داشت و بر خستگی صورتش بوسه زد. اما ناگاه متوجه شد که او مجروح

شده است ، بانگرانی جویای اتفاق ِرخداده، شد اما محمد گفت:«مادرجان؛
نگران نباشید، یک خراش ساده است ،چیزمهمی نیست.»
درهمان حال بود که بغض فاطمه، شکست و باگریه گفت:« ای کاش پدر ومادر جانم هم اینجابودند ودر این شادی هاشریک می شدند؛ مرضیه خانم این بار فاطمه را درآغوش مادرانه اش بار دیگر ، گرفت و گفت:«ناراحت نباش،آنها نیزشاهد شادی ماهستندو در بهشت شادی می کنند.»
مرضیه خانم از شادی به خود آمدو گفت:« محمد جان پدرت کجاست؟ چرا نیامده هنوز؟ پس کی می آید؟ باز این مرد آنقدر معطل میکند که آخر سر …»محمد با گفتن«مادر جان»سخن مادرش را قطع کرده و سپس سکوت کرد و سکوتش،نگرانی و آشوب دل مرضیه خانم را دوچندان کرد. مرضیه خانم گفت:«چراساکتی محمد؟میگویم پدرت کجاست؟»محمدسرش را پایین انداخته وبا اشک واندوه باورناپذیری گفت:«مادرجان قهرمان قصه های کودکیم، همان اسطوره ای که درذهنم بود و هست اسیر شد.»
مرضیه خانم، دستان خودرا محکم برسر کوبیدو فریاد کشید:«یازینب کبری»طوری شیون وزاری می کردکه گویی باشنیدن صدای او،ارونده اوکارون هاخروشان شدند.پس از گذشت چندروزی، آن ها به خرمشهربازگشتند، خانه ی حاج مصطفی کماکان سالم بودامافاطمه بی پناه بود.مرضیه خانم به فاطمه گفت:«حالا که به شهرمان بازگشتیم و صحیح و سلامت و امن است، هرچه
زودتر برویم محضر و شما دو نفر عقدکنید.» محمد هم که با شنیدن این خبر غافلگیر شده بود، تنها کاری که از دستش برمی آمد سکوت بود. محمد غافلگیر شده بود
اما خوشحالی او بیش از غافلگیریش بود.
آنان زندگی ساده و خدایی خودرا از هیچ آغاز کردند.پس از چندماهی زندگی خوش کنار یکدیگر، محمد با جراحتی که داشت، باردیگر داوطلب شدتابه خط مقدم اعزام شود. محمد، علی رغم مخالفت های فاطمه و مادرش پافشاری می کرد که دوباره درجبهه حاضرشود.
محمد چاره رادر صحبت کردن با فاطمه دید،وبااو صحبت کرد. محمد بازهم موفق شد فاطمه را راضی کند، آن لحظه بود ، که فاطمه محمدش را از پدر شدنش،باخبرساخت.
ازلبخند سنگین محمد نمی شد دریافت که او خوشحال بود یا ناراحت. شاید خوشحال از این که پدر شده بود و خداوند لیاقت و نعمت پدر بودن را بدو عطا کرده بود؛و شاید ناراحت از اینکه نه پای رفتن داشت و نه جان ماندن. تصمیم گیری دشواری بود. بماند و فرزندش را بزرگ کند؛یابرود وازخاک وطنش دفاع کند؟!بااین همه، محمد تصمیم قاطع خود را گرفت. حراست از خاک وطن اورا می طلبید. محمد، خیالش راحت بود که اگر نباشد،فاطمه به بهترین شکل فرزندشان را در دامان خود می پروراند.
محمد و فاطمه باهم قرار گذاشتند که به هم نامه بنویسند. محمدبه فاطمه گفت:«بیا قول بدهیم ازاحوال خود برای هم نامه بنویسیم. البته که من قول می دهم اگر خدا بخواهد و وضعیت مناسب باشد،

زودبرگردم، سعی میکنم هنگام تولد فرزندمان اینجاباشم. فقط ازدهرلحظه ات برایم نامه بنویس. فاطمه جان اگر هدیه خدا پسربود ….

ادامه داستان در قسمت بعد در لینک زیر:

قسمت 3 انتظار

قسمت 1 انتظار

https://virgool.io/@Masomehesbati/%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B8%D8%A7%D8%B1-%D9%87%D8%A7%DB%8C%DA%A9-hiofxdxscclj

به قلم: “معصومه اثباتی

داستانانتظارداستان عاشقانه
میشه گفت یک نویسنده... Masomehesbati.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید