به نظر میرسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم. "نفس" یا خودانگارهی ما را میتوان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیوم عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزن بیتوجهی آسیب پذیر است. در آن مقدار که ما با توجه دیگران بر میخیزیم وبا نادیده گرفتنشان سقوط میکنیم، چیزی وجود دارد که هم ما را هوشیار و هم پوچ میسازد.
با توجه به وابستگی خودانگارهی ما جای تعجب نیست که از نظر احساسی و حتی از نظر جسمی در خصوص جایگاهی که در جهان داریم نگرانیم. این جایگاه مشخص میکند که چه مقدار عشق به ما پیشکش خواهد شد و در نتیجه میتوانیم خودمان را دوست داشته باشیم یا باید عزتنفسمان را از دست بدهیم.
ما از اینکه چقدر در تاریخ موفق به حساب میآییم متأثر نمیشویم. تنها زمانی میتوانیم خودمان را خوشبخت بدانیم که به اندازه یا حتی بیشتر از افرادی داشته باشیم که با آنها بزرگ شدهایم، در کنارشان کار کردهایم، آن را مثل دوست در کنار خود داشتهایم یا در قلمروی عمومی مشترکی قرار گرفتهایم. اگر مجبور شویم در کلبهای سرد و باد گیرزندگی کنیم و زیر بار قوانین سختگیرانهی اشراف زدهای که در قلعهای بزرگ و گرم زندگی میکند کمر خم کنیم، ولی میبینیم که تمام افراد هم سطح ما در شرایطی مشابه زندگی میکنند، آنگاه شرایط ما هم عادی به نظر میرسد. قطعا شرایط تأسف باری است، اما زمین مساعدی برای کشت حسد نیست.
در حالی که اگر خانهای دلچسب و شغلی راحت داشته باشیم، اما در یک گردهمایی تجدید دیدار باهم مدرسهایهای سابقمان از یکی از حضار نابخرد بشنویم که برخی از دوستان قدیمیمان حالا در خانهای بزرگتر از خانهی ما سکونت دارند و با درآمد شغلی آن را خریدهاند که از شغل ما اغوا کنندهتر است، به احتمال زیاد با حس شدیدی از بدبختی به خانه بر میگردیم.
این حس نشان میدهد که شرایط مختلف، شاید ما چیزی غیر از آن هستیم که وجود دارد؛ حسی که خواستگاه آن این است که در معرض دستاوردهای برتر کسانی قرار میگیریم که فکر میکردیم با ما برابرند؛ حسی که در ما اضطراب و خشم بوجود میآورد.
برای مثال اگر ما کوتاه قد باشیم، اما در میان افرادی هم قدخودمان زندگی کنیم، ذهن ما به سؤالهای مبهمی دربارهی اندازهی قدمان مشغول نخواهد شد: اما دیگران در گروهمان تنها کمی بیشتر از ما رشد کنند، ناگهان احساس ناراحتی میکنیم و در چنگال ناخشنودی و حسادت اسیر میشویم. با اینکه حتی کسری از یک میلیمتری هم از قدمان کوتاه نشده است. هرچه تعداد افرادی که ما برابر با خود بدانیم و خود را با آنها مقایسه کنیم بیشتر باشد، احتمال بیشتری برای حسادت ما وجود دارد.
وقتی تلاش نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزتنفس ما در این دنیا کاملا وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چکار کنیم. این عزتنفس حس ما را به واقعیتهایمان و پتانسیلهای فرضی ما تعیین میکند. "ویلیام جیمز"
تا به امروز اگر جوامع پیشرفته درآمدهایی را که نسبت به گذشته افزایش زیادی داشته در اختیار اعضایشان میگذاشتند، به نظر میرسید که ما را ثروتمندتر میکردند. اما در حقیقت اثر اصلی آنها ممکن است فقیرتر کردن ما باشد؛ چون با پرورش انتظارات نامحدود، شکافی همیشگی بین چیزی که میخواهیم و چیزی که میتوانیم بدست آوریم، بین کسی که میتوانیم باشیم و کسی که واقعا هستیم باقی میگذارند. چنین تفاوتهای بزرگی ممکن است باعث شود حتی از وحشیهای بدوی هم بیشتر احساس محرومیت کنیم. وحشیهای بدویای که تا زمانی که سقفی بالای سرشان، و چند سیب و دانه برای خوردن داشتند و اوقاتفراغت عصرهایشان به "آهنگ زدن با آلات موسیقی سنگی" با استفاده از سنگهای تیز برای ساختن نیزههای ماهیگیری میگذشت، هیچ کمبودی احساس نمیکردند.
هزینهای که ما بخاطر انتظار بیش از حدخود درمقایسه باپیشینیانمان پرداختیم، اضطرابی ابدی است مبنی بر اینکه نکند از چیزی که باید باشیم، فاصلهی بسیاری داریم.
هر جامعهای درحالی که عدهای را محکوم میکند یا به عدهای بیتوجه است، برای گروه خاصی از افراد عزت زیادی، قائل میشود. این تقسیمبندی ممکن است بر اساس مهارت، لهجه، خلقوخوی، جنسیت، صفات جسمی، آبا و اجداد، مذهب یا رنگ پوست باشد. اما چنین معیار مستبدانه و کنترل گرایانهای برای موفقیت و شکست به هیچوجه ابدی یا جهانی نیست. ثابت شده است خصوصیات یا ناتوانیهایی که دریک مکان یا دوره معادل موقعیت برتر باشند به مرور بیاهمیت میشوند با افراد دیگر به آن تمایل ندارند.
حتی غیرمادیترین افراد هم بدست آوردن ثروت را امری ضروری میدانند و برای فرار از رسوایی، داراییهای خود را به نمایش میگذارند و اگر نتوانند این کارا بکنند، احساس اضطراب میکنند و خود را شایستهی سرزنش میدانند.
"وضعیتطبیعی" که مردم در جنگلها زندگی میکردند و هرگز وارد مغازه نشده و روزنامه نخوانده بودند، مردان و زنان بهتر خودشان را میشناختند و به خصوصیات اساسیترین از یک زندگی شاد تمایل داشتند: عشق به خانواده، احترام به طبیعت، شگفتی از زیبایی جهان، کنجکاوی دربارهی دیگران و علاقه به موسیقی و سرگرمیهای کوچک. "تمدن تجاری مدرن" بود که ما را از بین وضعیت بیرون کشید و در این دنیای بزرگ با حسادت و تمنا و رنج رها کرد.
زیباترین و کاملترین ماشینها هم نمیتواند به ما ذرهای از رضایتی را بدهد که از رابطهای خوب بدست میآوریم، درست همانطور که نمیتواند پس از جروبحث خانوادگی یا طرد شدگی به ما آرامش بدهد.
در مجموع ما نه با مهمتر کردن خودمان، بلکه شناخت بیاهمیتی نسبی همهی انسانهای روی زمین برحس بیاهمیتی خود غلبه میکنیم. از این رو نگرانی ما برای اینکه چه کسی چند میلیمتر از ما بلندتر است باید جای خود را به شگفتی از چیزهایی بدهد که میلیونها بار بزرگتر از هر انسانی است، نیرویی که شاید بخواهیم آن را بیکران ابدیت یا به سادگی و شاید مؤثرتر از همه خداوند بنامیم.
با توجه به اینکه میل ما به برتری اجتماعی تا حد زیادی ریشه در ترس از "عادی" بودن دارد یا اینکه دیگران اینطور دربارهی ما فکر میکنند. هرچه بیشتر فکر کنیم که افراد عادی حقیر، سطحی، خوار یا زشت هستند، بیشتر میخواهیم خودمان را از آنها جدا کنیم. هر چه جامعه بیشتر فاسدتر باشد، فریب موفقیتهای فردی بیشتر میشود. میل به موقعیت برتر جایی بیشتر خودش را نشان میدهد که زندگی "عادی" نمیتواند پاسخگوی وقار و راحتی متوسط باشد.
هر قدر هم این اضطرابهای موقعیت برای ما ناخوشایند باشند، تصور زندگی خوب بدون آنها سخت است، چرا که ترس از شکست و هتک حرمت خود در چشم دیگران نتیجهی گریزناپذیر بلند پروازی، ترجیح یک نتیجه به نتیجهای دیگر و احترام به احترام به افرادی بجز خودمان است. اظطراب موقعیت هزینهای است که برای اذعان به این موضوع میپردازیم که در ذهن مردم تفاوتی بین زندگی موفق و ناموفق وجود دارد. با وجود این اگر نیاز ما به موقعیت چیز ثابتی است، همیشه به دنبال جایی خواهیم گشت تا آن نیاز را ارضا کنیم. ما میدانیم نگرانیهای ما دربارهی هتک حرمتمان اساسا در برابر مخاطبی بیشتر میشود که هر دو طرفمان روش قضاوتش را میشناسیم و به آن احترام می-گذاریم. اضطراب موقعیت تنها تا زمانی مشکل به حساب میآید که ریشه در ارزشهای ما داشته باشد، چرا که ما وحشت زدهایم و به صورتی مافوق طبیعی فرمانبرداریم، زیرا به ما القا شده است این ارزشها طبیعی و شاید حتی قوانینی خدادادند، و اطرافیان ما بندهی آن ارزشها هستند یا شاید قوهی تخیل ما ترسوتر از آن شده است که ارزش دیگری برای خودمان تصورکنیم.
برداشتی آزاد از کتاب اضطراب موقعیت نوشته آلن دوباتن