مدرسه رفتنو دوست داشتم. روزهای آخر شهریور برای من حکم روزهای آخر اسفندو داشت و روزهای نزدیک نوروز، تداعی کننده روزهای آخر شهریور بود برام.
اولین جرقه های انقلاب زمستانی که باعث دگرگونی هوای هفته آخر تابستون و ورود به فصل برگ ریزان میشه، تو دل من میخورد.
انگار حزبی آزادیخواه و قائل به قیام مسلحانه، جلسات سری اعضاشون رو توی زیرزمین کافههای دل من برگزار میکردند.
صدای تلویزیون که به همشاگردی سلام میداد و خبر از باز آمدن بوی ماه مهر، ماه مدرسه میداد، برای من مثل اذان مغرب موذن زاده اردبیلی دم افطار، شادیآور بود.
چنان ذوقی برای مدرسه رفتن داشتم که مادری برای وضع حمل نوزادی که پس از سالها اجاق کوری خدا بهش عنایت کرده داره.
به قول میکل آنژ؛ من زنده به چیزی هستم که دیگران از آن میمیرند.
دور بودن فاصله بین خونه تا مدرسه یکی از بهترین عنایات خدا بود به منی که تمام طول راه رفت رو تنها و پیاده گز میکردم و مسیر برگشت رو گاهی با هومن.
سر هر زنگی، چنان محو کلام و اطوار و حرکات معلم میشدم که هنوز یک نماز با اون حضور قلب و توجه نتونستم بخونم.
شدت علاقهام به درس و کتاب و مدرسه با نمراتی که دوره دبیرستان کسب میکردم همخونی نداشت. میزان تلاشم هم. آخرش هم هیچی نشدم.
چه ایرادی میشه گرفت به کودک نابلد راه نرفتهای که لابلای جملات سخت و زمخت حساب و جبر و مقابله و هندسه و شیمی و فیزیک و زیست گیاهی و جانوری، دنبال راهی برای دور زدن فاصله و کمتر کردن شیب اقبال و سرعت بخشیدن به واکنش نگاه و نرم کردن دل یار و قلمه گرفتن از چشماش میگرده؟