
°
لاله ها رو دستمال کشیدم و عینهو طفیلی خونه خان، دست به سینه ایستادم تا امر کنه.
تو سایه روشن پنجدری نشسته بود پشت به نور و ناخن میگرفت. ناخنهای چیده رو از روی زمین بر میداشت میذاشت تو دامنش. بجز من هیچکی رو عادت به خداحافظی یکهو نمیده.
نور از لابلای موهای ریخته توی صورتش میافتاد روی ناخنش. رشته فضول گیس یک خط در میون سفیدش رو که سرک میکشید ببینه چه با انگشتاش میکنه رو با انگشت هل داد پشت گوشش.
دل هیچکسی رو هم جز من نمیشکونه.
موهای شقیقه راستش بر خلاف مادر مردههای سمت چپ، هیچوقت با سنجاق سر مهار نمیشن. کلی لنگه سنجاق سر داره توی کشوی میز توالتش. دلم کبابه. هم برای موهای شقیقه راستش، هم لنگههای چپ سنجاق سرهایی که میخره.
از ابروی بالا رفته و پشت چشم نازک شده و انحنای کشدار نشسته روی لبش فهمیدم کار خودشو قبول داره. با خودم گفتم قاروره بیدمشک که با یه تلنگر ضعیف نمیشکنه. مستجاب الدعوه است بانو. دستی به ضریح میبرم، عرض حاجت میکنم.
عاشقشم خیر سرم. زن نیستم بتونم بلوای دلمو مهار کنم و اسب سرکش خیالمو افسار بزنم.
مرد جماعت عاشق که بشه، شعبون بی مخ هم که باشه، عضو جبهه آزادی میشه شهرو آتیش میکشه.
زن شاعر هم عاشق که بشه عمرا نخود حرفهای دلش تو دهنش خیس نمیخوره. بارون میشم روی صحرای دلش، حرف میکشم ازش.
تای آستینمو باز کردم و دادم پایین، صدامو صاف کردمو گفتم: «میگن شب ناخن نگیرید. شومی میاره»
نه سر بالا آورد نه دست از کار کشید.
صداش نسیم گرمی بود که شبهای برفی دی از زیر کرسی میزنه توی صورت یخ کرده و از حیاط داخل آمده.
مخمل کاشونه صداش، جون ندی برای شنفتنش کفران نعمته.
تغزل میکنه با هر کلام. اشیا حول و حوش خودش، گلهای ریز دامنش، قندیل بسته به سقف، حتی شاه عباسیهای قالی زیر پاش، مثل نو عروس مشاطه دیده، با زیر و بم نواش، روبند بر میدارن از صورتشون.
با تحکم فرمود: زن خودش شبه، ناخناش مهتاب. هلال ازش بر ندارم بدر اقبالت کامل نمیشه. نحوست به زن راه نداره.
لبخندش قنده و منزل، ایران سالهای قحطی قند. چنان سخت لبخند تصدق میکنه انگار مواجب بگیر قنسول انگلیسم و خودش رییس دلوار.
دامنشو برد تکون داد رو سر محبوبههای باغچه.
بوی تنش رو که مونده بود تو هوا، تا جرعه آخر سر کشیدم.
وقتی برگشت عرضه داشتم: خونه تکونی هر سال رو شما با دل من آغاز میکنی، انقدر میریزید به هم که وقت به سامونش نمیرسه. به گندم خیس خورده حسادت میبرم وقتی دست رو سر سبزه میکشی. اشاره به تنور سینه ام کردم و گفتم: سال کهنه رو تحویل بگیر تا سال نو نشده.
گفتم: یه بوسه موشتولوق میدم یه کم بخند.
شونه کشیدن موهاش تموم نشده، توک انگشتش رو زد تو قوطی کرم شبش و درش رو انگشت تو هوا پیچوند تا بسته شه.
نقطه نقطه انگشتش رو زد پشت دستش و پشت و روشون رو مالید به هم. دستای مرطوب و روغنی رو کشید به صورتش و سر انگشت کوچیکش رو بوسید و کشید رو ابروهاش.
پرسید بهم میاد؟
گفتم صفت بانو فقط به موصوفی چون شما میاد.
گفت سینه ریزمو میگم.
فهمیدم دارم حاجت میگیرم. تنور داغ بود، جارویی که دستم بود رو گذاشتم زمین و تکیه اش دادم به دیوار. وقت نون چسبوندنه. تماشا بس بود. راهمو کشیدم و خودم رو رسوندم پشت سرش. دستامو کشیدم روی سر شونههاش، غباری که از من خوش اقبالتر بود، عین مزاحمی که از خلوت دک میکنند از شونهاش تکوندم و گفتم: اینجوری راه بیوفتی تو خیابان بساط گلفروش و ماهی گلیهای شب عید کساد میشه. نه گلی وا میشه نه قناریای غزلخون. به زمین رسیدن پاشنه اورسیهای شما تنها رحمتی که برای خاک شهر داره، به جوونه نشوندن شاخههای بید مجنونه. با این سینه ریز، گره لچک مصفاتون رو شل کنید که سروهای کاشی باغ فین، کمتر از این چوب جاروی حیاط باشند اگه مجنون نشن.
سایه از سر آینه بر گرفتند و رفتند سمت سماور.(اون لندهور خیکی شاشو هم با اینکه مثل من آتیش به دل داره بیشتر دستش رو بوسیده تا من). با قاب دستمال، قوری رو از سر آتیش برداشت و فرمایش کردند: اوا، طهرون کجا، کاشون؟!
عرضه کردم: شما عطر که زدین و بند به صورت انداختید اسفند سر اومد. حکم گردش افلاک هم به دست چشمهای شماست. کاشون که همین بغل گوشمونه.
استکان از دستشون گرفتم. قند رو خود والاحضرت، مرحمتی گذاشتند بین دو لبمان.
کاش همیشه کثافت از دستهایمان ببارد.
کنارشون دو زانو نشستم و چای داخل نعلبکی ریزان عرض کردم: روسری حاشیه دست دوز ساتن، متناسب خلق و خوی باهار گرفتم براتون، عنابی. همرنگ نیل پالیشی که سر شب به ناخنها زدین. گره کنید زیر زنخدان چونهاتون خلق الله گمان کنند مجاهدین، چشم بد جرأت نکنه سمتتون بیاد. چای رو هورت کشیدم و منتظر چهچه خندهشون شدم.
چرب زبانی افاقه کرد. خنده فرمودند. چه بریز و بپاشی! چه گلاب گیرانی! خیل ملک کل میکشید گرداگرد حجره و حیاط.
استکان زمین گذاشتم و رخصت طلب کردم برای اسفند آتش کردن.
تا خنده نصیبم شد، رفتم در فکر خرید دامن ترومپتی تنگ و پشت چاکدار حریر از کوچه برلن. شومیز یقه قایقی کاش بشود همرنگش پیدا کنم.
متکا زیر سر گذاشتند و چادر شب کشیدند. خوش به حال خواب.
زیر لب گفتم: قربانتان بروم که نازک خیالید.
خواب و بیدار فرمایش کردند: اول من میرم، برگشتم تو برو.
#همون_مداد_سیاهه