ویرگول
ورودثبت نام
مداد سیاه
مداد سیاه
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

هم‌سایه

°
کاش دیوار آشپزخانه‌ات چسبیده بود به دیوار آشپزخانه خانه من تا شبها که ظرف‌های نشسته را می‌شستی، تمام چراغها را خاموش می‌کردم، صورتم را می‌چسباندم به سینه دیوار، چشمهایم را می‌بستم و به زمزمه شُرشُر آب و صدای به هم خوردن بشقابهای چینی که بار از روی دلشان برداشته‌ای و لیوانهای بلوری که لبهایت گوشه‌شان را مسح کرده گوش می‌سپردم و قامت تو را در ذهنم تصویر میکردم و ساعتها از دور با حوصله به تماشایت می‌نشستم.

کاش حیاط خانه‌ات چسبیده بود به حیاط خانه من. صبحهای زود که پیراهنهای تن‌خورده‌ات را شسته و روی بند رختی که یک سرش به دیوار مشترک بین من و تو میخ شده بود پهن میکردی تا باد خشکشان کند، من از لب دیوار سرک می‌کشیدم و تو را درونشان تصور میکردم که در برابرم می‌رقصی.
چقدر به بادی که در حیاط خانه‌ات می‌وزد حسودی‌ام می‌شود.

کاش دیوار اطاقت که مُشرف است به بهارخواب و ظهرها زیر چادرشب کشمیری قرمزت در آن قیلوله می‌کنی، مشترک بود با دیوار حیاط خلوت خانه من؛ همانجایی کیسه‌های چای و برنج و شکرم را در آن نگه می‌دارم.
دیواری که انقدر نازک است که وقتی دل هوای نفس‌هایی که از سینه برونشان کرده‌ای برایم می‌سوخت، می‌توانستند خودشان را از لابلای بندهای آجرهایش عبور دهند تا عطر و حلاوت ارزاقم شوند.
اطاقی که تو بی‌خبر از گوشهای تیز من و دهنِ لقّ پره‌های پنکه‌ رومیزی‌ات که دائماً کنارت سر می‌چرخانَد و سر تا پایت را تماشا میکند و راپورت تنت را به من می‌دهد، گرمت که می‌شد شمد را از رویت کنار می‌زدی.

همان پنکه سبز سه پری که اجازه داشت تا دستهایش را باد کند که بتواند موهای بلند خرمایی‌ات را چنگ بزند و از پیشانی تا ناخن انگشتهای لاک زده پایت را آرام نوازش کند. همان پنکه سبز سه پری که چون اجازه داشت عرق از بناگوش گردن و سینه‌ات پاک کند به آن حسادت می‌کردم و خبرچین من در اطاق خوابت بود.

کاش چشمهایت آسیاب داشت و دلت را نرم میکرد.
کاش عادت داشتی در آینه زل بزنی تا بفهمی چقدر بوسه به صورتت می‌آید.
کاش عادت داشتی با خودت حرف بزنی تا به گوشت برسد چقدر دلم برای دیدنت پر می‌کشد.

راستی، گوشه فرش اطاقی که در آن آرایش می‌کنی رفته زیر یکی از پایه‌های صندلی میز توالتت.
نوک مداد مشکی چشمت که حین تراشیدن شکست و هرچه دنبالش گشتی پیدایش نکردی هم، همانجا افتاده.
سایه آبی‌ات هم دارد تمام می‌شود.
فردا بیشتر به آسمان نگاه کن.
توک موهایت موخوره گرفته. کوتاهشان کن.

به گوشهایم اطمینان دارم، اما چند روزیست که احساس می‌کنم چشمهایم به من دروغ می‌گوید. فردا به دیدنم بیا و از احوال عالم برایم حرف بزن.

مدادسیاهداستانکاش
متیو کاتبرت، پدرخوانده آنه همکلاسی آنت و لوسین همسایه مجید و بی‌بی پادکست هفت چنار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید