به خودم نهیب میزنم که شکوه و گلایه نکن دختر! حتی جیکت هم در نیاید! اما خب کلاغ ها هیچوقت جیک جیک نمیکند و در نهایت لبه تیغ غروب؛ صدای غار غار وحشیانه شان آسمان شب را پاره پاره می کند. پس نمی شود خفه شد. اینکه این زندگی را دوست داری یا نداری هیچوقت برای دیگری اهمیتی نداشته و نخواهد داشت؛ در آخر هم برای خودت هم اهمیتش را از دست می دهد. همین که کنترلی روی رفتار سایر آدم ها نداری نشانت می دهد که چقدر روی زندگی احمقانه ات کنترل داری. عصبی که میشوی نفست تنگ می شود؟
پس از کنار نابینای گوشه پیادهرو تاریک عبور میکنی و سکه ای کف دستش میاندازی ولی در عمق وجودت عمیقا به نابینایی اش حسادت میکنی؛ چه چیز هایی در دنیاست که اون هنوز ندیده و نخواهد دید. هیچوقت به هیچ چهره ای دل نخواهد بست و از گل خوش عطر رز چیزی جز لطافت گلبرگ و بوی خوش درک نخواهد کرد؛ می تواند درد و سوزش خار هارا هم به زنبور های دیوانه نسبت دهد. پس تا پایان عمر میشود به او حسادت کرد که پلیدی ها و رذالت های انسان ها را ندیده؛ زیبایی ها هم فرضا اگر زیبا باشند، بروند به درک.
اما این وسط نظر آدما ها چه می شود؟ چه برداشتی باید از منظره زشت زندگی ما در لجن داشته باشند؟ سوال احمقانه ایست. اصلا مگر باید برداشتی داشته باشند؟ آنها هم با زیبایی و زشتی هایشان بروند به درک. من هم می روم به درک. در حال اهمیت دادن به اوپرای کلاسیک زندگی مردم عادی بودم و خودم را با چک محکمی که ردش کبود شد و حتی در استخوان هم فرو رفت بیدار کردم. آه که چه تراژدی های جانسوزی دارند که می شود پا به پایش گریست؛ اگرچه اثرش کمتر از فیلم غمگین در سینما نیست؛ کمی از آن کسل کننده تر است؛ درد های بیشتری به خودت تزریق کنی که درد های اصلی ات را فراموش کنی؟ جسارتا مگر مازوخیسم داری؟ بیماری چیزی هستی؟ بنشین و رنجت را بکش دلقک جان؛ درد که این حرف هارا ندارد. اصلا چرا خودت را نمی کشی؟