«من آنجا هستم که نمی اندیشم.» این جمله عجیب از ژاک لکان، روانکاو فرانسوی کنایه ای است به «من می اندیشم، پس هستمِ» دکارت. آنجا که نمی اندیشی کجاست؟ وقتی که در تجربه انسانی تأمل می کنم، نکته جالبی که همیشه توجهم را جلب می کند آن است که علی رغم تمام کوشش ها و مجادلات برای رسیدن به «واقعیت»، ما همیشه شکست می خوریم. آنچنان که لکان می گوید: «واژه ها شکست می خورند.» همیشه بخشی از واقعیت وجود دارد که من، درنخواهم یافت. اما چرا این گسست عجیب میان «من» و «واقعیت»، همیشه همراه من است؟
باید بگویم که زندگی نه تراژدی است و نه کمدی. زندگی با «تروما» آغاز می شود. ضربه ای سهمگین که «من» از درک آن ناتوان است. «ترومایی» که بیانگر جدایی من از دیگری ست. «من» قادر به برتری بر این ضربه نیست و آنجاست که رنج، از رنج بودن خارج و تبدیل به «ضربه» یا «تروما» می شود. عجیب تر آنکه هیچ گاه مانند روزهای کودکی نیست که به ما می گفتند «بزرگ می شوی و یادت می رود.» البته که تا حدی درست است. من بزرگ شده و یادش رفته اما آثار آن «ضربه» همچنان باقی است. «من» هنوز رنج هایی را تجربه می کند که آنها را نمی فهمد؛ کاری می کند که چرایش را نمی داند و از همه مهم تر ناچار به «اجبار به تکرار» می شود. انگار الگویی مداوم برای آسیب کشیدن و رنج بردن درونش شکل گرفته که نمی تواند از آن رهایی یابد.
«اجبار به تکرار»، مسئله ای است که ذهنِ فروید را نیز تا آخر مشغول به خود ساخت. این «انگیزه برای نابودی» یا «انگیزه مرگ» از کجا ناشی می شود و چرا این چنین قدرتمند روی تصمیمات، رفتارها، افکار و احساساتمان اثر می گذارد؟ انسان هرچه تلاش میکند تا از رنج «تروما» رهایی یابد، نمی تواند. «فارغ از چگونگی تلاش فرد در توضیح عقلانی و بیان آن، [تروما] مدام باز می گردد و رنج تکرار می شود.» این ماهیت «تروما» است. این ماهیت «واقعیت» است. واقعیت، همان امر ناگفتنی است. همان امری است که هرچه تلاش میکنیم تا بفهمیم، نمی شود. انگار نقصی، جای خالی ای، نقطه صفری، پوچی و خلأ دائمی ای، همان «واقعیتی» است که در جستن آن تقلا میکنیم.
ما همه چیز را، از شادی ها گرفته تا رنج ها، با نمادها بیان می کنیم. دستمان را بالا می بریم و فریاد «عالی شد!» سر می دهیم. لبخند میزنیم و با گفتن «خوشحال شدم»، شادی مان را نشان میدهیم یا بالعکس، قطره اشکی که میچکد، «غمگینمی» که گفته می شود، مشت محکمی که بر میز کوبیده می شود و... نشان می دهند که در رنجیم. اما آنچه لکان به مفهوم «تروما» اضافه می کند، نمادناپذیر بودن آن است. «تروما تا آنجا که واقعیت است، نمادناپذیر باقی می ماند.» یعنی هرکار که بکنیم، قادر به بیان آن نخواهیم بود. قادر به نشان دادن ضربه وحشتناکی که خورده ایم، نیستیم. مانند استخوانی جا به جا شده که هر کار بکنیم، نمی توانیم دردش را نشان دهیم و بیان کنیم. هرچه فریاد بزنیم، باقی می ماند. همین امر اضافی، همین رنجِ بیشتری که در کلام نمیگنجد و نه دین، نه عقل، نه علم، نه روانشناسی، نه فلسفه و نه حتی عشق قادر به برطرف کردن آن نیست، «واقعیت» است و «تروما»، همان عاملی است که سبب گسستی این چنین میان ما و «واقعیت» می شود.
از تأملات روانکاوانه اندکی عبور میکنم. این واقعیتِ دست نیافتنی که نتیجه تروماست، در نهایت باعث احساس گسست و ازخودبیگانگی است. «من»، خود را در اندیشه هایش پیدا نمی کند چرا که «من آنچه فکر میکنم نیستم» بلکه من بیشتر از آنم. من همانم که در کلام نگنجید. همان که نتوانست «رنجش را به نمادِ زبان درآورد.» من در بیان کلماتش شکست می خورد و حالا چیزی درونش وجود دارد که قابل بیان نیست. چیزی میان او واقعیت، گسستی عمیق و ژرف ایجاد میکند. حال دیگر من برابر با اندیشه هایش نیست، کلامش نیست، افکارش نیست، آگاهی اش نیست و آن چیزی نیست که نشان می دهد. من، همان است که نشان نمی دهد، نمی اندیشد، نمی گوید و نمی فهمد. همان اثرِ «ترومایی» است، «واقعیتی» است، «رنجی» است و «جای خالی ای» است که به زبان نیامده. برای همین در نهایت لکان می گوید «من آنجا هستم، که نمی اندیشم.»
در تمام طول زندگی از افراد مختلف این جمله را شنیده ام که «من گمشده ای دارم» یا «من احساس کمبودی می کنم.» اکثر این افراد در تمام طول زندگیشان در جست و جوی همین «چیز گمشده» هستند. در عشق، دوستی، دین، علم و جای دیگر به دنبال آن می گردند و می چرخند. اما در واقعیت چیزی از اول گم نشده است. چیز گمشده ای در کار نیست. تنها این گسست میان من و واقعیت است که درک می شود. «چیزی» نیست. همین «نبودن چیز» است که هست. این «فقدان» است که هست. فقدانِ پلی میان «من» و «واقعیت.» میان «من» و «او.»
درنهایت به نظر می رسد که تمام کوشش انسان، همانطور که افلاطون در ضیافت می گوید، بازگشت به «یگانگی» است. پر کردن این گسست است. فروید معتقد بود که افراد از طریق رابطه جنسی قرار است که دوباره احساس فقدان را فراموش و این گسست را پر کنند. او نیز زیرکانه یادی از افلاطون می کند که میگوید: «این آمیزش و ذوب شدن در دیگری است. این یکی شدن به جای دوگانگی است که بیانگر نیاز کهن انسان است.» اما افسوس که همچنان پس از هر باهم بودنی، دوباره فقدان باز می گردد. دوباره گسست ایجاد می شود و «من»، تنهایی اش را تنها با خود شریک خواهد بود. «تروما» ما را دست نیافتنی میکند. بارها شنیده ام که می گویند: «باید با واقعیت رو به رو شوی» و این گفته تا حدی درست است. اما هنگامی که واقعیت، «نبودن»، «فقدان» و «تهی» است، چگونه می توان با آن رو به رو شد. انگار که «تروما» واقعیت را از ما می رباید. می دزدد و می برد. همانند همان دزدی که روزی در خیابان تلفن من را ربود. در یک لحظه، «واقعیت» با ضربه سهمگین و غیرقابل درک «تروما» از بین میرود. ضربه از دست دادن کسی، مرگ، جدایی و هر آنچه که مسبب «تروما» خواهد بود.
در پایان، این تأملات عجیب و غریب مرا به یاد نیچه می اندازد. او که سخت در جست و جوی «انسان» بود. او که فهمید این رنجِ عجیب، منشأ تمام کوشش های برای اندیشه ورزی است. ما که چون آوارگان به دنبال راهی برای یافتن «فقدانیم.» ما کیستیم؟ چه می کنیم؟ چرا در جست و جوی چیزی هستیم که از اول وجود نداشته است؟ برای درک و بیان اثر «ترومایی» تلاش می کنیم که قابل درک نیست و نمادناپذیر است یا به عبارتی غیرقابل بیان. زیرا مهم نیست تا چه اندازه برای به زبان آوردن رنج و خود حقیقی مان تلاش کنیم، همچنان چیزی مازاد بر آن باقی خواهد ماند. مازادی که همان اتفاقاً «واقعیت» است و چنان واقعیتی که ما از آن به یمنِ «تروما»، جدا افتاده ایم. نقابی بر صورت می زنیم و وانمود می کنیم که خود را می شناسیم. مغرورانه چون دکارت میگوییم: «می اندیشم، پس هستم» اما کیستی؟ کیستی جز نقابی که در تلاش برای رها شدن از «فقدان» است. جز آواره ای در جست و جو و تقلایش. به قول نیچه:
«ای آواره، کیستی؟! میبینم که به راه خویش می روی، بی هیچ ریش خندی، بی عشق، با چشمانی که از آنها نمی شود چیزی فهمید. نمناک و اندوهگین به سان ژرفاسنجی که از هر ژرفایی با تشنگی بیرون می آید، در آن پایین به دنبال چیست؟ با سینه ای که نمی نالد، با لبی که نفرت خویش را پنهان می کند، با دستی که آرام همه چیز را می گیرد: تو کیستی؟ چه کرده ای؟ اینجا آرام بگیر. اینجا پذیرای هرکسی است. استراحت کن! هرکه میخواهی باش: حال چه دوست داری؟ برای استراحت چه می خواهی؟ تنها لب بگشا، تا هرچه دارم به تو ارزانی کنم! برای استراحت؟ استراحت؟ آه ای کنجکاو، چه می گویی؟ اما لطفاً به من... چه؟ چه؟ تا آخر بگو! نقابی دیگر! نقابی دیگر بده!»