ویرگول
ورودثبت نام
MAzimifar
MAzimifar
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

یادداشت | تروما: گسست میان «من» و «واقعیت»

«من آنجا هستم که نمی ­اندیشم.» این جمله عجیب از ژاک لکان، روان­کاو فرانسوی کنایه ­ای است به «من می ­اندیشم، پس هستمِ» دکارت. آنجا که نمی ­اندیشی کجاست؟ وقتی که در تجربه انسانی تأمل می ­کنم، نکته جالبی که همیشه توجهم را جلب می­ کند آن است که علی ­رغم تمام کوشش­ ها و مجادلات برای رسیدن به «واقعیت»، ما همیشه شکست می­ خوریم. آن­چنان که لکان می ­گوید: «واژه ­ها شکست می­ خورند.» همیشه بخشی از واقعیت وجود دارد که من، درنخواهم یافت. اما چرا این گسست عجیب میان «من» و «واقعیت»، همیشه همراه من است؟

باید بگویم که زندگی نه تراژدی است و نه کمدی. زندگی با «تروما» آغاز می ­شود. ضربه ­ای سهمگین که «من» از درک آن ناتوان است. «ترومایی» که بیانگر جدایی من از دیگری­ ست. «من» قادر به برتری بر این ضربه نیست و آن­جاست که رنج، از رنج بودن خارج و تبدیل به «ضربه» یا «تروما» می ­شود. عجیب ­تر آنکه هیچ گاه مانند روزهای کودکی نیست که به ما می ­گفتند «بزرگ می ­شوی و یادت می­ رود.» البته که تا حدی درست است. من بزرگ شده و یادش رفته اما آثار آن «ضربه» همچنان باقی است. «من» هنوز رنج­ هایی را تجربه می ­کند که آن­ها را نمی ­فهمد؛ کاری می­ کند که چرایش را نمی ­داند و از همه مهم ­تر ناچار به «اجبار به تکرار» می ­شود. انگار الگویی مداوم برای آسیب کشیدن و رنج بردن درونش شکل گرفته که نمی ­تواند از آن رهایی یابد.


«رنج تکرار می شود»
«رنج تکرار می شود»



«اجبار به تکرار»، مسئله­ ای است که ذهنِ فروید را نیز تا آخر مشغول به خود ساخت. این «انگیزه برای نابودی» یا «انگیزه مرگ» از کجا ناشی می ­شود و چرا این ­چنین قدرتمند روی تصمیمات، رفتارها، افکار و احساساتمان اثر می ­گذارد؟ انسان هرچه تلاش می­کند تا از رنج «تروما» رهایی یابد، نمی­ تواند. «فارغ از چگونگی تلاش فرد در توضیح عقلانی و بیان آن، [تروما] مدام باز می گردد و رنج تکرار می ­شود.» این ماهیت «تروما» است. این ماهیت «واقعیت» است. واقعیت، همان امر ناگفتنی است. همان امری است که هرچه تلاش می­کنیم تا بفهمیم، نمی شود. انگار نقصی، جای خالی ­ای، نقطه­ صفری، پوچی و خلأ دائمی ­ای، همان «واقعیتی» است که در جستن آن تقلا می­کنیم.

ما همه ­چیز را، از شادی ­ها گرفته تا رنج ­ها، با نمادها بیان می ­کنیم. دستمان را بالا می­ بریم و فریاد «عالی شد!» سر می­ دهیم. لبخند می­زنیم و با گفتن «خوشحال شدم»، شادی­ مان را نشان می­دهیم یا بالعکس، قطره اشکی که می­چکد، «غمگینمی» که گفته می ­شود، مشت محکمی که بر میز کوبیده می ­شود و... نشان می­ دهند که در رنجیم. اما آنچه لکان به مفهوم «تروما» اضافه می­ کند، نمادناپذیر بودن آن است. «تروما تا آنجا که واقعیت است، نمادناپذیر باقی می­ ماند.» یعنی هرکار که بکنیم، قادر به بیان آن نخواهیم بود. قادر به نشان دادن ضربه وحشتناکی که خورده­ ایم، نیستیم. مانند استخوانی جا به ­جا شده که هر کار بکنیم، نمی­ توانیم دردش را نشان دهیم و بیان کنیم. هرچه فریاد بزنیم، باقی می­ ماند. همین امر اضافی، همین رنجِ بیشتری که در کلام نمی­گنجد و نه دین، نه عقل، نه علم، نه روان­شناسی، نه فلسفه و نه حتی عشق قادر به برطرف کردن آن نیست، «واقعیت» است و «تروما»، همان عاملی است که سبب گسستی این­ چنین میان ما و «واقعیت» می ­شود.

از تأملات روان­کاوانه اندکی عبور می­کنم. این واقعیتِ دست ­نیافتنی که نتیجه تروماست، در نهایت باعث احساس گسست و ازخودبیگانگی است. «من»، خود را در اندیشه ­هایش پیدا نمی­ کند چرا که «من آنچه فکر می­کنم نیستم» بلکه من بیشتر از آنم. من همانم که در کلام نگنجید. همان که نتوانست «رنجش را به نمادِ زبان درآورد.» من در بیان کلماتش شکست می­ خورد و حالا چیزی درونش وجود دارد که قابل بیان نیست. چیزی میان او واقعیت، گسستی عمیق و ژرف ایجاد می­کند. حال دیگر من برابر با اندیشه ­هایش نیست، کلامش نیست، افکارش نیست، آگاهی­ اش نیست و آن چیزی نیست که نشان می ­دهد. من، همان است که نشان نمی ­دهد، نمی­ اندیشد، نمی ­گوید و نمی ­فهمد. همان اثرِ «ترومایی» است، «واقعیتی» است، «رنجی» است و «جای خالی­ ای» است که به زبان نیامده. برای همین در نهایت لکان می ­گوید «من آنجا هستم، که نمی ­اندیشم.»


ژاک لکان، روانکاو فرانسوی
ژاک لکان، روانکاو فرانسوی



در تمام طول زندگی از افراد مختلف این جمله را شنیده ­ام که «من گمشده ­ای دارم» یا «من احساس کمبودی می­ کنم.» اکثر این افراد در تمام طول زندگی­شان در جست و جوی همین «چیز گمشده» هستند. در عشق، دوستی، دین، علم و جای دیگر به دنبال آن می ­گردند و می ­چرخند. اما در واقعیت چیزی از اول گم نشده است. چیز گمشده­ ای در کار نیست. تنها این گسست میان من و واقعیت است که درک می ­شود. «چیزی» نیست. همین «نبودن چیز» است که هست. این «فقدان» است که هست. فقدانِ پلی میان «من» و «واقعیت.» میان «من» و «او.»

درنهایت به نظر می­ رسد که تمام کوشش انسان، همان­طور که افلاطون در ضیافت می­ گوید، بازگشت به «یگانگی» است. پر کردن این گسست است. فروید معتقد بود که افراد از طریق رابطه جنسی قرار است که دوباره احساس فقدان را فراموش و این گسست را پر کنند. او نیز زیرکانه یادی از افلاطون می­ کند که می­گوید: «این آمیزش و ذوب شدن در دیگری است. این یکی شدن به جای دوگانگی است که بیانگر نیاز کهن انسان است.» اما افسوس که همچنان پس از هر باهم­ بودنی، دوباره فقدان باز می ­گردد. دوباره گسست ایجاد می ­شود و «من»، تنهایی­ اش را تنها با خود شریک خواهد بود. «تروما» ما را دست ­نیافتنی می­کند. بارها شنیده­ ام که می­ گویند: «باید با واقعیت رو به ­رو شوی» و این گفته تا حدی درست است. اما هنگامی که واقعیت، «نبودن»، «فقدان» و «تهی» است، چگونه می ­توان با آن رو به ­رو شد. انگار که «تروما» واقعیت را از ما می ­رباید. می­ دزدد و می ­برد. همانند همان دزدی که روزی در خیابان تلفن من را ربود. در یک لحظه، «واقعیت» با ضربه سهمگین و غیرقابل ­درک «تروما» از بین می­رود. ضربه از دست دادن کسی، مرگ، جدایی و هر آنچه که مسبب «تروما» خواهد بود.

در پایان، این تأملات عجیب ­و غریب مرا به یاد نیچه می­ اندازد. او که سخت در جست ­و جوی «انسان» بود. او که فهمید این رنجِ عجیب، منشأ تمام کوشش ­های برای اندیشه ­ورزی است. ما که چون آوارگان به دنبال راهی برای یافتن «فقدانیم.» ما کیستیم؟ چه می ­کنیم؟ چرا در جست ­و جوی چیزی هستیم که از اول وجود نداشته است؟ برای درک و بیان اثر «ترومایی» تلاش می­ کنیم که قابل درک نیست و نمادناپذیر است یا به عبارتی غیرقابل ­بیان. زیرا مهم نیست تا چه اندازه برای به زبان آوردن رنج و خود حقیقی­ مان تلاش کنیم، همچنان چیزی مازاد بر آن باقی خواهد ماند. مازادی که همان اتفاقاً «واقعیت» است و چنان واقعیتی که ما از آن به یمنِ «تروما»، جدا افتاده­ ایم. نقابی بر صورت می­ زنیم و وانمود می ­کنیم که خود را می ­شناسیم. مغرورانه چون دکارت می­گوییم: «می­ اندیشم، پس هستم» اما کیستی؟ کیستی جز نقابی که در تلاش برای رها شدن از «فقدان» است. جز آواره ­ای در جست­ و جو و تقلایش. به قول نیچه:

«ای آواره، کیستی؟! می­بینم که به راه خویش می ­روی، بی­ هیچ ریش خندی، بی ­عشق، با چشمانی که از آن­ها نمی شود چیزی فهمید. نمناک و اندوهگین به ­سان ژرفاسنجی که از هر ژرفایی با تشنگی بیرون می­ آید، در آن پایین به دنبال چیست؟ با سینه ­ای که نمی ­نالد، با لبی که نفرت خویش را پنهان می ­کند، با دستی که آرام همه چیز را می گیرد: تو کیستی؟ چه کرده ­ای؟ اینجا آرام بگیر. اینجا پذیرای هرکسی است. استراحت کن! هرکه می­خواهی باش: حال چه دوست داری؟ برای استراحت چه می ­خواهی؟ تنها لب بگشا، تا هرچه دارم به تو ارزانی کنم! برای استراحت؟ استراحت؟ آه ای کنجکاو، چه می ­گویی؟ اما لطفاً به من... چه؟ چه؟ تا آخر بگو! نقابی دیگر! نقابی دیگر بده!»
روانکاویژاک لکانفلسفهروان شناسی
{روی میز کوچکم با یک لیوان چای، کتاب می خوانم و می نویسم.}
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید