
نمیدانم.
و این جمله، این روزها، خلاصهی زندگی من شده.
نه برای جلب توجه میگویم، نه برای گلایه یا شکایت. فقط واقعیتیست که نمیتوانم پنهانش کنم. هر صبح که بیدار میشوم، ذهنم با هزار سؤال بیجواب آغاز میشود. آیندهام، تصمیمهایم، احساساتم… همه چیز در مه غلیظی فرو رفته که نمیگذارد دورتر از چند قدمم را ببینم.
شاید قبلاً تصور میکردم این وضعیت گذراست. اما حالا مدتیست که در آن گیر کردهام.
زندگیام مثل طنابیست که دو سرش را نمیبینم، و وسط آن آویزانم. نه میافتم، نه بالا میروم. فقط هستم. معلق. بدون نقطه شروع، بدون مقصد.
تصمیمهای کوچک، حتی بیاهمیتترینشان، برایم سخت شدهاند. خرید کردن، جواب دادن به پیام کسی، حتی انتخاب آهنگی برای گوش دادن… همه چیز نیاز به نوعی وضوح دارد که من ندارم. انگار زندگی در حالت «pause» مانده، اما ثانیهشمار ادامه دارد. بدنم راه میرود، حرف میزند، میخندد حتی. ولی درونم، ساکت است. پر از سؤالهایی که کسی جوابشان را نمیداند، حتی خودم.
نمیدانم، و از همین ندانستن میترسم.
این دو، مثل دوقلوهایی بهم چسبیده، دائم با من هستند. وقتی نمیدانم آینده چه میشود، از بدترین حالتها میترسم. وقتی نمیدانم چه تصمیمی بگیرم، از اشتباه کردن میترسم. و وقتی حتی نمیدانم چه میخواهم، از پوچی میترسم.
ترس، ندانستن را بزرگتر و تیرهتر میکند. و ندانستن، ترس را عمیقتر و واقعیتر جلوه میدهد. این اتحاد تاریک، مثل یک مه روانی روی تمام روزم کشیده شده. گاهی لبخند میزنم، اما ته دلم، بیقرارم.
نمیدانم کی آرام میشوم.
این جمله را در ذهنم تکرار میکنم، نه با امید، بلکه با نوعی انتظار خسته.
نه منتظر اتفاق خاصیام، نه منتظر پاسخ کسی. فقط میخواهم یک روز، یک لحظه، فقط یک دم، این مه ابهام کنار برود. فقط برای چند دقیقه، دنیا واضح شود. تا شاید دوباره بتوانم تصمیمی بگیرم که از روی اجبار نیست. حرفی بزنم که از ترس نگفته نمانده.
دلم برای لحظهای بدون اضطراب تنگ شده. برای حس آشنای آرامش، حتی اگر واقعی نباشد.
اما در تاریکترین لحظهها، یک سؤال ترسناکتر از همه سر برمیآورد:
اگر این وضعیت هیچوقت تمام نشود چه؟
اگر همین ابهام، همین بلاتکلیفی، تا همیشه همراه من بماند؟
اگر قرار نیست «بدانم»، اگر قرار نیست «نترسم»؟
گاهی فکر میکنم شاید من دیگر نمیدانم چطور باید زندگی کنم، چون همیشه منتظر وضعیتی دیگر بودهام. شاید اصل زندگی همین است. همین ندانستن. همین نداشتن مسیر مشخص. شاید قطعیت یک توهم است که رسانهها، خانوادهها، یا نسخههای موفقیت برایمان ساختند.
نمیدانم.
میترسم.
معلقام.
اما زندهام. هنوز نفس میکشم، هنوز مینویسم، هنوز گاهی میخندم، حتی اگر مصنوعی. شاید همین، معنای واقعی زندگی باشد؛ رفتن در تاریکی، بدون نقشه، اما رفتن.
شاید قرار نیست همیشه بدانم.
شاید قرار نیست همیشه نترسم.
شاید کافیست زنده بمانم و ببینم، همینطور که هستم.