همه ما قصههایی داریم که بارها و بارها شنیدهایم. داستانهایی از جنس «یکی بود، یکی نبود»، از جنس قهرمانیها، شکستها، پیروزیها و تلاشهای بیپایان. انگار زندگیمان صفحهی نوار کاستی شده که مدام از ابتدا تکرار میشود و به سختی جلو میرود. من نیز در این چرخش دائمی گاه و بیگاه از خودم میپرسم: «آیا میتوانم از این تکرار رهایی یابم و تجربهای تازه رقم بزنم؟»
اما واقعیت این است که خیلی وقتها به جای تجربهی قصهای تازه، دوباره در حال بازگویی روایتی آشنا هستم؛ شخصیتها، جزئیات، و فضاها تغییر کردهاند، اما اساسِ ماجرا همان است که پیشتر بوده. این موقعهاست که «حسرتِ» عجیبی وجودم را فرا میگیرد؛ حسرت قصههای تازه، تجربههایی که روح زندگی را در من زنده کنند و به من اجازه دهند تا دوباره به جهان با نگاهی پر از کنجکاوی و شگفتی خیره شوم.
چند بار تا به حال احساس کردهایم زندگی تکراری شده؟ چند بار در شبی ساکت و تنها از خود پرسیدهایم که چه شد که زندگی من به این دایرهی بسته تبدیل شد؟
من شخصاً در چنین موقعیتهایی احساس میکنم چیزی در درونم تهنشین شده است؛ اشتیاقم را برای دیدن چیزهای تازه از دست دادهام و دیگر جهان به چشمم آنقدر جذاب نیست. شاید به این دلیل است که ذهن من، برای امنیت خاطر و آرامش، مرا به سمت مسیرهای آشنایی سوق میدهد که از قبل میشناسم و از آنها مطمئن هستم. امنیتی که البته همراه با رکود است و به مرور به دلمردگی تبدیل میشود.
همیشه از خودم میپرسم چگونه میتوانم در دلِ این زندگی تکراری، اصالت و تازگی پیدا کنم؟ اصالتی که مرا از این دایرهی بسته رها کند و در من حسی تازه به وجود آورد. گاهی شاید باید به درون خود سفر کنم و از خود بپرسم که کدام نیاز درونی است که مرا اینگونه بهسمتِ تکرار سوق میدهد؟ آیا اصالت و تازگی بیرون از من است یا جایی عمیق درون خودم نهفته؟
گاهی چنان به دنبال تجربهای متفاوت هستم که انگار همهی شادیها و خوشبختیها را در همان قصهی تازهای میبینم که هنوز نیامده است. شاید این آرزو، نوعی «بهانه» باشد برای اینکه بتوانم خودم را دوباره زنده کنم. شاید من با این آرزو، امیدِ زندگی تازهای را در قلبم شعلهور نگه میدارم. اما به راستی این حسرت برایم مفید بوده؟ یا فقط باعث شده لحظاتِ حال را آنگونه که باید تجربه نکنم؟
وقتی به گذشتهها نگاه میکنم، با خودم میگویم کاش میشد دوباره برای اولین بار، طعم برخی تجربهها را بچشم. نخستین کتابی که شیفتهام کرد، اولین باری که سفر رفتم، اولین باری که عاشق شدم، نخستین بار که طعم شکست را تجربه کردم و حتی نخستین بار که از ته دل خندیدم. این «نخستینها» چه لذتی داشتند که هنوز پس از سالها، خاطرهشان در وجودم تازه است؟
شاید این حسرت، بیش از هر چیز حسرتِ «بیتجربگی» باشد؛ حسرتِ معصومیت نخستین و مواجههی بیقضاوت با جهان.
وقتی فکر میکنم، میبینم ما انسانها عادت کردهایم که به سمت تجربههایی برویم که برایمان آشنا هستند. شاید مغز ما از تجربهی چیزهای کاملاً نو هراس دارد. ما معمولاً قصههایی را انتخاب میکنیم که پایانشان را میدانیم. چون تجربهی اطمینانبخشتری هستند و ریسک کمتری دارند. اما بهایی که میپردازیم این است: از هیجان تجربهی «ناب» محروم میشویم.
با همهی این حرفها هنوز این پرسش باقی است: چگونه میتوانم قصهای تازه خلق کنم؟ شاید قدم اول آن باشد که بپذیرم «تازگی» لزوماً در تغییر مکان یا موقعیتها نیست؛ شاید تازگی در نگاه من است؛ در اینکه جهان را با چشمانی تازهتر، دقیقتر و هوشیارتر تماشا کنم. شاید تازگی در «حضور کامل در لحظه» باشد، نه در گریز مداوم به سمت آینده.
حقیقت این است که شاید هیچ داستانی کاملاً تازه نباشد. شاید آنچه باید تغییر کند نه خودِ قصهها، بلکه زاویهی دید من باشد. اگر بتوانم روایتهای تکراری را به شکلی تازه ببینم، معنای عمیقتری از آنها کشف کنم، یا حتی از دریچهای متفاوت نگاهشان کنم، شاید دیگر نیازی نباشد مدام در حسرتِ قصههای تازه بمانم.
شاید «تازگی»، نه بیرون از ما، که در نحوهی نگریستن ما به جهان پنهان شده است. شاید فقط باید دوباره یاد بگیریم که «ببینیم»، درست مثل نخستین بار.