مهرداد قربانی | نویسنده
خواندن ۷ دقیقه·۴ روز پیش

وقتی جهان رؤیایی ندارد، من چه رؤیایی را انتخاب کنم؟

گاهی احساس می‌کنم جهان چنان فرسوده و دل‌زده است که حتی توان خواب دیدن هم ندارد، چه رسد به رؤیاپردازی. گویی پیکری‌ست که سال‌ها بی‌وقفه دویده، به دوش کشیده، جنگیده، و حالا افتاده در کنجی خاموش، زل زده به سقف، بی‌هیچ رمق، بی‌هیچ امیدی به سپیده‌دمی روشن.

روزگاری بود که در کوچه و بازار، در نوشته‌ها و سخنرانی‌ها، در شعارهای روی دیوار و حتی نگاه مردم، رگه‌هایی از رؤیا دیده می‌شد. رؤیای آزادی، رؤیای عدالت، رؤیای آینده‌ای بهتر، رؤیای جهانِ بی‌جنگ، پر از مهر و معنا. اما حالا گویی آن صداها خاموش شده‌اند. دیگر نه کسی از فردایی روشن سخن می‌گوید، نه کسی فریاد عدالت را از ژرفای دل برمی‌آورد، نه حتی امیدی مانده که خوشبختی ممکن باشد.
گویی جهان به خوابی بی‌رؤیا فرو رفته؛ خوابی سنگین، بی‌جنبش، بی‌جهت.

در این سکوت جمعی، در این شبِ طولانیِ بی‌ستاره، من با خودم به زمزمه می‌گویم:
وقتی جهان رؤیایی ندارد، من چه رؤیایی باید ببینم؟

این یادداشت پاسخی‌ست به همین پرسش؛ پاسخی نه قطعی، نه جهان‌شمول، بلکه صادقانه و شخصی.
تلاشی‌ست برای بازگشت به درون، به کنج ذهن و دل، جایی که هنوز ممکن است جرقه‌ای روشن بماند.
سفری‌ست در روزگاری که رؤیا دیدن، عملی عبث و حتی غریب به‌نظر می‌رسد؛
اما شاید همین غریب بودن، راز ارزشش باشد.

بخش اول: افول رؤیاهای جمعی

روزی روزگاری، رؤیاها همچون پرچم‌هایی برافراشته بر قله‌های بلندِ امید و آرمان بودند. انسان قرن‌ها چشم به راه وعده‌هایی بود که افق‌ها را روشن‌تر و فردا را دل‌پذیرتر می‌نمایاندند.

در دوران قدیم، رؤیای بهشتی موعود، آرامش را در آن‌سوی این جهان وعده می‌داد. پس از آن، نوبت به دوران روشنگری رسید؛ که با بانگ عقل و علم، رؤیای رهایی از تاریکی و نادانی را در دل مردمان کاشت.
و در قرن بیستم، رؤیاها از دل کتاب‌ها و نیایش‌ها به خیابان‌ها آمدند—با شعار عدالت اجتماعی، مساوات، صلح جهانی، رفاه همگانی و توسعه‌ای که قرار بود پایدار باشد.

اما این رؤیاها، یکی‌یکی یا هرگز به بار ننشستند، یا در نیمه‌راه به خاک افتادند.
رؤیای توسعه، سر از زباله‌دان‌های آفریقا درآورد، جایی که فناوری‌های دورریخته‌شده، به بهای جان انسان‌های بی‌پناه بازیافت می‌شوند.
رؤیای عدالت، در چنبره‌ی دیوان‌سالاری فاسد، از معنا تهی شد و رنگ باخت.
رؤیای صلح جهانی، در هیاهوی جنگ‌ها و تکه‌تکه‌شدن کشورها، کاریکاتوری تلخ و خون‌بار از خود به جا گذاشت.
و رؤیای رشد فردی، با وعده‌های وسوسه‌گرِ صنعت خودیاری، به تجارتی بدل شد که بیش از آنکه انسان را بالا بکشد، ضعف‌ها و ناآرامی‌هایش را به نفع بازار مصرف، بهره‌برداری می‌کرد.

امروز اما، جهان گویی رؤیای جمعی‌ای برای عرضه ندارد.
نه صدایی از افقی تازه شنیده می‌شود، نه نوری از مقصدی مشترک به چشم می‌آید.
هر کس در قلعه‌ی تنهایی‌اش خزیده، در برابر هیاهوی بیرون، در برابر آینده‌ای که نمی‌توان به آن دل بست.
اعتماد به فردا، دیگر نایاب‌ترین داراییِ انسانِ معاصر شده است.

بخش دوم: رؤیاپردازی در روزگار بی‌رؤیایی

در این روزگارِ بی‌رؤیایی، رؤیا دیدن نه تنها آسان نیست، بلکه گاه شبیه نوعی بی‌خردی به‌نظر می‌رسد.
انگار کسی در میان بیابانی سوخته، چشم بر آسمان دوخته باشد و انتظار باران داشته باشد.
یا همچون شاعری که در میان همهمه‌ی آهن و دود، همچنان کاغذی سپید می‌جوید تا واژه‌ای بنویسد، بی‌آنکه بداند کسی آن را خواهد خواند یا نه.

در جهانی که رؤیاهای بزرگ یا دروغ از آب درآمده‌اند یا شکست خورده‌اند، رؤیابینی به کاری کودکانه می‌ماند.
اما در دل همین کودکانه بودن، شاید رازی نهفته است.

رؤیا دیدن در چنین زمانی، یعنی:

  • ایمان داشتن به چیزی که رسانه‌ها آن را خنده‌دار می‌دانند.
  • ساختن جهانی در ذهن، بدون آنکه حمایتی بیرونی باشد.
  • امید بستن، نه به نتیجه، بلکه به خودِ حرکت؛ به خودِ رؤیا.

در چنین شرایطی، رؤیابینی با دشواری‌های فراوانی همراه است:
دلخوری از بی‌توجهی دیگران، ترس از بیهودگی، خستگی از فقدان همراه.
اما در دل همین تاریکی، روشنایی‌هایی کوچک می‌درخشند.

رؤیای امروزی، هرچند بی‌پناه و خاموش، اما چیزی در خود دارد که رؤیاهای عظیمِ دیروز نداشتند:
آزادی از کلیشه.
اصالت در نیت.
رشد درونی، نه برای نمایش، بلکه برای دوام.

در نبود رؤیاهای رسمی، رؤیاهای خاموش و شخصی، جانی تازه می‌گیرند.
دیگر کسی از تو نمی‌پرسد: «رؤیایت چه فایده‌ای دارد؟»
تو هم برایش پاسخی آماده نمی‌کنی.
فقط آرام، در دل خود، چیزی را زنده نگه می‌داری.

رؤیایی که شاید کسی نبیند.
شاید هیچ‌گاه به واقعیت نرسد.
اما همین‌که هست، همین‌که هنوز می‌توانی به چیزی دل ببندی،
یعنی هنوز خاموش نشده‌ای.
یعنی هنوز شعله‌ای هست، هرچند کوچک.

بخش سوم: رؤیاهای شخصی من در این جهان بی‌رؤیا

در سال‌هایی نه چندان دور، من نیز چون بسیاری دیگر، دل در گرو رؤیاهای بزرگ داشتم.
رؤیای نجات جهان، رؤیای دگرگون کردن جامعه، رؤیای برپا کردن عدالتی نو یا خلق راهی تازه برای آدمیان.
رؤیاهایی پررنگ، باشکوه، بلندپروازانه.
اما هرچه گذشت، آن رؤیاها یا پژمرده شدند، یا بارشان آن‌چنان سنگین شد که دیگر توان به دوش کشیدنشان را نداشتم.

نه از سر تسلیم، که از سر فهمی تازه:
فهم این‌که شاید سهم من، نه در تغییر جهان، که در روشن نگه داشتن شمعی کوچک باشد در دل تاریکی.

این شد که رؤیاهایم آرام آرام، کوچک شدند، اما زنده‌تر.
صمیمی‌تر، ملموس‌تر، و شاید واقعی‌تر.

۱. رؤیای لمس لحظه‌ها

این روزها یکی از بزرگ‌ترین رؤیاهایم، دیدن و زیستن در لحظه است.
نه به عنوان شعاری تکراری، بلکه به عنوان تمرینی دائمی.
اینکه بتوانم صدای جوشیدن قوری را بشنوم، یا بوی نان تازه را با جانم حس کنم.
اینکه بتوانم در چهره‌ی یک رهگذر، مکث کنم و آدم بودنش را ببینم.
لمسِ لحظه، یعنی بودن. یعنی پذیرفتن این‌که من همینم—نه دیروز، نه فردا. و همین لحظه، شاید همان رؤیایی باشد که به دنبالش بوده‌ام.

۲. رؤیای زیستن، بی‌انتظارِ نجات

مدتی طول کشید تا بپذیرم که لازم نیست قهرمان باشم.
که گاهی کافی‌ست فقط «بود».
بودن، بدون آن‌که بخواهی همه را نجات دهی.
بدون آن‌که بارِ همه‌ی جهان را بر شانه بکشی.
زیستن به عنوان انسانی ساده، صادق، با تمام ضعف‌ها و لطافت‌هایش.
این روزها رؤیایم آن است که هر روز، حتی اگر کوچک، انسانی‌تر از دیروز زندگی کنم.

۳. رؤیای معنا در مقیاس‌های کوچک

پیش‌تر می‌پنداشتم معنا باید عظیم باشد؛ پروژه‌ای گسترده، تغییری اجتماعی، چیزی که نام آدم را ماندگار کند.
اما حالا می‌بینم که معنا می‌تواند در یک جمله باشد.
در یک لبخند.
در یک گفت‌وگوی کوتاه، یا حتی در یک نوشته که شاید فقط یک نفر آن را بخواند و اندکی سبک شود.
این معناهای کوچک، تکه‌تکه جهان را از فراموشی نجات می‌دهند.

این رؤیاها شاید در نگاه نخست، بی‌اهمیت یا پیش‌پاافتاده به نظر برسند.
اما برای من، آن‌ها نه فقط ابزار زیستن، بلکه نشانه‌هایی از زندگی‌اند.
نه فرار از واقعیت‌اند و نه بی‌خبری از تلخی‌ها.
بلکه نوعی مقاومت‌اند؛ مقاومتی نرم و درونی، در جهانی که همه چیز ما را به سکوت و بی‌حسی فرا می‌خواند.
و شاید همین رؤیاهای بی‌ادعا، ریشه‌هایی باشند که مرا به زمین بند می‌کنند.
و به زندگی.

بخش پایانی: رؤیا به‌مثابه زنده ماندن

و حالا که دوباره به آن پرسش نخستین بازمی‌گردم—
وقتی جهان رؤیایی ندارد، من چه باید رؤیا ببینم؟
پاسخ من روشن نیست، اما روشن‌تر از پیش است.
پاسخم نه فریادی‌ست در میانه‌ی میدان، نه نقشه‌ای برای رهایی،
بلکه زمزمه‌ای‌ست آرام، اما پیوسته:
من هنوز رؤیا می‌بینم، چون رؤیا دیدن، یعنی زنده‌بودن.

در جهانی که افق‌ها تار شده‌اند و واژه‌ها فرسوده،
رؤیا شاید نه نردبانی برای صعود، که ریسمانی باشد برای باقی‌ماندن.
برای فرو نرفتن در گردابِ بی‌تفاوتی.
برای نلغزیدن در منجلابِ بی‌معنایی.

من به رؤیاهایم چنگ می‌زنم، حتی اگر کوچک‌اند،
چون می‌دانم اگر آن‌ها را رها کنم،
چیزی در درونم خاموش خواهد شد.

رؤیا برای من دیگر هدف نیست؛
جهت است.
نه مکانی برای رسیدن،
بلکه راهی برای رفتن.
و رفتن، خود شکلی از زیستن است.

اما این یادداشت تنها روایت رؤیای من نیست.
در واقع، اگر تا این‌جا آمده‌ای، شاید این نوشته رؤیایی‌ست که میان من و تو در جریان است.
همین گفت‌وگو، همین اندیشیدنِ مشترک،
شاید خود، یک رؤیای کوچک باشد—رؤیایی که در دل سکوت، هنوز زنده است.

و حالا از تو می‌پرسم:
تو در این روزگارِ بی‌رؤیایی، چه رؤیایی در دل داری؟
نه آنچه باید داشته باشی، نه آنچه دیگران تحسین می‌کنند،
بلکه آن رؤیای خاموشی که گاهی نیمه‌شب‌ها در سینه‌ات می‌لرزد.
آن رؤیای بی‌نام، بی‌پرچم، بی‌قهرمان.

اگر توانستی پیدایش کنی، آن را پنهان نکن.
نه لزوماً فریادش بزن،
اما دست‌کم نگهش دار،
مثل شمعی در دل تاریکی،
همان‌قدر شکننده،
و همان‌قدر نجات‌بخش.

دعوتی به تأمل

و تو، دوست نادیده‌ی من، که این کلمات را تا اینجا خوانده‌ای،
در این عصر بی‌رؤیایی،
تو چه رؤیایی در دل داری؟
نه آنچه باید، نه آنچه دیگران می‌خواهند،
آنچه واقعاً از درونت می‌جوشد.

اگر جرأتش را داشته باشی، آن رؤیا را بنویس. یا دست‌کم، نگه‌اش دار.
شاید همین، نقطه آغاز چیزی بزرگ‌تر باشد.

شاید، رؤیای تو، چراغی باشد برای من.
و رؤیای من، جرقه‌ای برای تو.

Mim.Qorbani@Gmail.com - @Boredmim
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید