بارها شده است که کتابی را باز میکنم، نه برای دانستن، نه برای آموختن، نه برای افزودن چیزی به حافظه یا ذهن؛ بلکه صرفاً برای لذت بردن. برای افتادن در دام یک جمله. برای گم شدن میان واژههایی که نه به مقصد خاصی میبرند، نه نتیجهگیری دارند، نه حتی داستانی روشن تعریف میکنند. تنها هستند، جاریاند، و به طرز عجیبی لذتبخش.
به یاد میآورم نخستینباری که مفهوم «لذت متن» را فهمیدم—نه به زبان روشنفکرانهاش، بلکه به زبان بدنم، به زبان پوست و جان—زمانی بود که سطرهایی از هدایت یا بورخس یا شاملو را بیهدف و بیتعهد میخواندم. انگار واژهها مثل بوسهای از پشت گردنم عبور میکردند، برقِ ناگهانی و بیجهتی که نه آموزشی داشت، نه سودی، نه کارکردی. اما مگر همهچیز باید کارکرد داشته باشد؟ مگر لذت باید توجیه شود؟
رولان بارت، نظریهپرداز فرانسوی، در کتابی به همین نام—لذت متن—تلاش میکند همین حس را تئوریزه کند. او متن را به بدن تشبیه میکند، بدنی که میشود لمسش کرد، حسش کرد، از آن عبور کرد، در آن گم شد. او بین دو نوع متن تمایز قائل میشود: متنی که «میخوانیم تا بفهمیم»، و متنی که «میخوانیم تا لذت ببریم». اولی اطلاعات میدهد، دومی تحریک میکند. اولی عقل را تغذیه میکند، دومی حواس را.
من اما گمان میکنم این دو همیشه قابل تفکیک نیستند. گاه دانستن هم میتواند لذتبخش باشد؛ وقتی که دانستن نه از جنس جمعآوری اطلاعات، بلکه از جنس شهود باشد. وقتی فهمیدن یک جمله، مثل باز شدن گرهای در سینه است. نوعی روشنایی که انگار از جایی عمیقتر از ذهن میتابد.
لذت متن، تجربهای است شدیداً فردی. مثل آغوش گرفتن خودت در سکوت. مثل چای نیمهگرمی در ساعت پنج عصر یک روز بارانی. نمیتوان آن را با دیگران تقسیم کرد، همانطور که نمیتوان لذت یک رؤیای شیرین را دقیقاً برای کسی بازگو کرد. هرکس لذت خود را دارد. هرکس واژههایی دارد که در او فرو میروند، بیآنکه از ذهن عبور کنند. مستقیم به دل. به تن.
خواندن، در این معنا، نوعی خودارضایی روانی است. لذتبردن از لمس واژهها، از شکل جملات، از موسیقی درونی زبان. بیآنکه نیازی به مخاطب یا حتی نویسنده باشد. فقط تویی و متنی که به آهستگی در تو جریان مییابد.
بعضی متنها نوشته شدهاند برای لذت. نه برای آموزش، نه برای سرگرمی، نه برای قصهگویی. نوشته شدهاند برای بودن. مثل شعر. مثل قطعههای کوتاه فلسفی. مثل یادداشتهای شبانهی نویسندهای ناشناس. این متنها هیچگاه به بازار راه نمییابند. پرفروش نمیشوند. تدریس نمیشوند. اما کسانی را که باید، پیدا میکنند. مثل نامهای که در بطری گذاشته شده و در دریا رها شده است.
گاهی این متنها را در جاهایی عجیب پیدا میکنم: یادداشتِ کنار کتابی دستدوم، جملهای در حاشیهی روزنامه، یا حتی در یک کامنت کوتاه. چیزی در آنها هست که من را نگه میدارد. نه برای ادامهی خواندن، بلکه برای مکث کردن.
برای من، واژهها همیشه بیش از ابزار بودهاند. گاه به یک واژه خاص دلبستگی پیدا میکنم. مثلاً «پریشان»، «پنهان»، «لرزیدن»، یا حتی واژههایی معمولی مثل «شب» یا «سکوت». این واژهها را بارها تکرار میکنم، با صدا، با نگاه، با نوشتن. نه برای معنا. بلکه برای طنین. برای بافت حسیشان. برای حسی که در زبان دارند، نه آنچه میگویند، بلکه آنچه هستند.
وقتی مینویسم، هدفم نه انتقال پیام است، نه اثبات ادعا. گاه صرفاً برای این مینویسم که جملهای را شکل بدهم. مثل کسی که مجسمه میتراشد، بیآنکه بداند پیکر چیست. فقط برای لذت شکل دادن. برای اینکه جملهای بنویسم که بتوانم بارها آن را بخوانم و لبخند بزنم. چون خوشصداست. چون در من جاری میشود. چون تنم آن را میفهمد.
گاهی نوشتن، خودش بدل به همان متنی میشود که قرار است لذت ببخشد. نه به دیگران، به من. نوشتن، نوعی خوددرمانی است. نه برای درمان درد، بلکه برای همراهی با آن. برای بوسهزدن بر زخم، نه بستن آن.
لذت متن، در نهایت، بازگشت به خود است. به تن، به حس، به شهود. نوعی مراقبهی بیصدا. خواندنی که تو را به اعماق تاریک و روشن وجودت میبرد. نوشتنی که از لمس جملهها آغاز میشود، نه از معنا. و اگر قرار باشد دنیا را با چیزی زیباتر کنیم، شاید همین باشد: متنی که لذت ببخشد، نه توضیح دهد. متنی که زنده باشد، نه آموزنده.