مهرداد قربانی | نویسنده
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

گاهی برای زنده ماندن، باید بخشی از خودت را دفن کنی

آدمی موجودی‌ست سراسر تناقض. ما با هزاران بخش درونی به دنیا می‌آییم: بخش‌هایی که دوست دارند بخندند، بخش‌هایی که می‌خواهند مبارزه کنند، بخش‌هایی که گریه می‌کنند، می‌بخشند، خیانت می‌کنند، می‌فهمند، وانمود می‌کنند که نمی‌فهمند، و گاهی فقط تماشا می‌کنند. اما زندگی همیشه به ما اجازه نمی‌دهد با تمام این بخش‌ها ادامه بدهیم. گاهی در یک بزنگاه، در یک بحران، یا در مواجهه با واقعیتی بی‌رحم، مجبور می‌شویم تصمیمی بگیریم که شبیه به قربانی‌کردن خود است: دفن کردن بخشی از آن‌چه که هستیم، تا آن‌چه باقی می‌ماند، بتواند ادامه دهد. زنده بماند. نفس بکشد.

من هم این لحظه را تجربه کرده‌ام. لحظه‌ای که دیدم دیگر نمی‌شود هم‌زمان هم "خودِ کامل" بود و هم "در این دنیا دوام آورد". لحظه‌ای که فهمیدم اگر بخواهم همچنان در چشم دیگران مقبول بمانم، باید بخش‌هایی از خودم را زیر خاک پنهان کنم. غرورم را، رؤیاهایم را، حتی صدای درونم را. انگار دنیا گاهی تنها آن نسخه‌ای از ما را می‌پذیرد که سانسورشده است؛ نسخه‌ای که از دلش ترس‌ها، شورها، بی‌پروایی‌ها، صداقت‌های خجالت‌آور و آرزوهای "غیرعملی" حذف شده‌اند.

دفن کردن بخش‌هایی از خود، به معنای خیانت به خود نیست؛ یا دست‌کم همیشه این‌طور نیست. گاهی تنها راه حفظ هسته‌ی اصلی‌مان همین است. انگار باید بخشی از درخت را قطع کنی تا ریشه خشک نشود. باید یک شاخه‌ی پرشور را فدا کنی تا تنه از درون نسوزد.

برای من، این دفن‌کردن بیشتر شبیه نوعی انتخاب بود. انتخابی تلخ، ولی آگاهانه. مثل وقتی که یک پزشک تصمیم می‌گیرد برای نجات جان بیمار، عضوی از بدنش را قطع کند. بله، درد دارد. حس می‌کنی چیزی را برای همیشه از دست داده‌ای. گاهی سال‌ها عزادارش هستی. گاهی شب‌ها صدای ناله‌اش را از زیر خاک درونت می‌شنوی. اما در عین حال، زنده مانده‌ای. هنوز می‌توانی صبح‌ها بیدار شوی. هنوز می‌توانی قدم بزنی، حتی اگر با لنگی. هنوز می‌توانی بخندی، هرچند نه با همان بی‌پروایی گذشته.

ما در طول زندگی بارها و بارها این کار را می‌کنیم. گاهی صدای خنده‌ی کودکانه‌مان را دفن می‌کنیم، چون دنیای اطراف‌مان جدی و بی‌رحم است. گاهی رؤیاهای عاشقانه‌مان را خاک می‌کنیم، چون معشوق رفت یا ماند اما دیگر ما را نمی‌شناخت. گاهی بخش مهربان‌مان را به اجبار ساکت می‌کنیم، چون مهربانی در جهانِ رقابتی امروز، آسیب‌پذیری‌ست. و گاهی، بخشی از ایمان‌مان را کنار می‌گذاریم، چون زندگی آن‌قدر سؤال بی‌جواب گذاشت که دیگر نتوانستیم جواب‌ها را باور کنیم.

و در این میان، آن‌چه مهم است، این است که بدانی چه چیزی را دفن کرده‌ای، چرا آن را دفن کرده‌ای، و آیا هنوز به یادش هستی یا نه. چون اگر همه‌چیز را فراموش کنی، اگر با خاک‌سپاری، پیوندت را هم قطع کنی، ممکن است در نهایت، زنده مانده باشی، ولی دیگر ندانی که چه کسی زنده مانده است. آن‌وقت خودت را در آینه نگاه می‌کنی و می‌پرسی: «تو کی هستی؟ من که این نبودم…»

بله، گاهی برای زنده ماندن باید بخشی از خودت را دفن کنی. اما باید بدانی کجا خاکش کرده‌ای. شاید روزی، روزگاری، وقتی زمین دوباره امن شد، برگردی، با بیل و دل و شوق، قبرش را باز کنی و دوباره در آغوش بگیری‌اش. و اگر هم آن روز نیامد، حداقل بدانی که آن بخش، با احترام، با عشق، و با آگاهی دفن شده. نه از سر ترس، که از سر انتخاب.

این است بهای زنده ماندن. و شاید، بهای انسان بودن.


Mim.Qorbani@Gmail.com - @Boredmim
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید