
پسربچهای که عقب تاکسی نشسته بود از مادرش پرسید: «امروز اون قطار رو برام میخری؟»
مادرش گفت: «نه مامانجون، امروز نه.»
پسربچه گفت: «پس کی؟»
زن گفت: «دفعه بعدی که اومدیم بیرون.»
راننده از آینه نگاهی به زن و پسر کوچکش کرد. مردی بود حدود شصتوچند ساله، با موهای جوگندمی و ابروهایی که انگار همیشه در حال فکر کردناند. بعد گفت: «خانم، اگه دارید به بچه میگید دفعه بعد، لطفاً دفعه بعد که اومدید بیرون، حتماً براش بخرید.»
زن اول تعجب کرد، بعد گفت: «چطور؟»
راننده گفت: «برای اینکه چشمانتظار میمونه... انتظار هم خیلی سخته... یا قولی ندید، یا به قولی که میدید عمل کنید.»
پسربچه، که حالا کمی ساکتتر شده بود، سرش را به شیشه تکیه داد و به خیابانِ آرام و خیس بیرون زُل زد. یک جور نگاهِ نیمهامیدوار، نیمهدلخور. همه چیز برایش همانقدر نزدیک بود، ولی در عین حال همانقدر دور.
زن لبخند محوی زد. گفت: «آره... راست میگید. گاهی نمیفهمیم بچهها چقدر حرفها رو جدی میگیرن.»
راننده گفت: «بزرگترا هم جدی میگیرن. فقط نشون نمیدن.»
از راننده که پا به سن گذاشته بود، پرسیدم: «کسی به شما قولی داده که بهش عمل نکرده؟»
راننده مکثی کرد، بعد آرام گفت: «زان شبی که وعده کردی، روز بعد / روز و شب را میشمارم، روز و شب.»
من گفتم: «بله...» و بعد، بیاختیار ساکت شدم. خاطرات مثل بخار شیشه، کمکم جلو چشمهام رو گرفتن. هیچکس چیزی نگفت. ماشین در سکوت فرو رفت. فقط صدای بارون ریز و چرخهایی که از روی چالههای کمعمق رد میشدن، همراه ماشین بود.
پسر بچه پرسید: «مامان؟»
زن گفت: «جانم؟»
پسر گفت: «دفعه بعد که اومدیم بیرون، میخریش؟»
زن مکث کرد. بعد گفت: «آره. دفعه بعد میخریم. قول میدم.»
تاکسی که وارد محلهٔ قدیمیمان شد، ناخودآگاه شروع کردم به نگاه کردن اطراف. همان کوچهها، همان خانههای آشنا. همهچیز انگار مثل گذشته بود. با خودم فکر کردم: سالها است اینجا هیچ تغییری نکرده.
مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، کمی روی صندلی خم شد و گفت: «چقدر اینجا همهچیز عوض شده.»
متعجب شدم. گفتم: «جالبه… من همین الان داشتم فکر میکردم اینجا هیچی تغییر نکرده.»
راننده، مردی آرام با سبیل سفیدی که وسطش احتمالا از دود سیگار زرد شده بود، از توی آینه نیمنگاهی به من انداخت و گفت: «شما چون اینجا بودین، فکر میکنین همهچی همونه. ایشون چون سالها نبوده، فرقها رو میبینه.»
پرسیدم: «فرقها؟»
راننده گفت: «بله. وقتی هر روز یه کوچه رو ببینی، متوجه نمیشی دیوارش ترک برداشته. ولی اگه ده سال نبینیاش، اون ترک برات مثل چاله میمونه.»
مرد جلویی گفت: «مثلاً اون درخت توت سر کوچه نبود. یه پارک کوچیک هم اینجا ساختن.»
ماشین از روی سرعتگیر رد شد. تکانی خوردم و ناخودآگاه چشمم افتاد به آینهٔ تاکسی.
چشمهای خودم را دیدم.
و بعد، موهایم را.
راستی موهایم کی اینقدر سفید شده بود؟
صبح زود بود. تاکسی خلوت بود. صندلی جلو نشسته بودم، راننده چای شیرین دستش بود و با موبایلش آهنگ «خانم گل» را گوش میداد.
ازم پرسید: «شما آدم صبح هستین یا شبپره؟»
گفتم: «من؟ نمیدونم… بیشتر خستهام تا هر چیز دیگهای.»
گفت: «من خودم آدم صبحم. شیش بلند میشم، یه لیوان آب میخورم، میام دور دور. شهر وقتی خوابه قشنگتره. آدمهاش هنوز شروع نکردن به ادا درآوردن.»
خندیدم. گفت: «ولی یه چیزی بگم… صبحها راحتتر میشه دل آدم رو شکست. چون ذهن آدم هنوز گرم نشده.»
پرسیدم: «شما دلتون امروز شکسته؟»
چند لحظه سکوت کرد. بعد گفت: «صبح زنگ زدم به پسرم. تو خارج درس میخونه. گفتم دلم برات تنگ شده. گفت: «الان کلاس دارم، بعدا زنگ میزنم.»
دستی به فرمون کشید و گفت: «نمیدونم چرا (کلاس دارم) بدجور خورد تو صورتم. انگار گفتم منو دوس داری؟ گفت برو خودتو جمع کن.»
تا رسیدن، حرفی نزدیم. موقع پیاده شدن، کیفمو که برداشتم، گفت: «ولی باز صبح خوبه. چون هنوز میتونی بقیه روزتو جوری بسازی که انگار اون حرف هیچوقت گفته نشده.»
رفتم، اما تمام روز انگار یکی تو ذهنم مدام میگفت: «کلاس دارم.»