ویرگول
ورودثبت نام
مهرداد قربانی
مهرداد قربانیMim.Qorbani@Gmail.com - @Boredmim
مهرداد قربانی
مهرداد قربانی
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

راهنمای خودآموز کنترل دیگران به سبک مراقبت عاطفی! :)

دوست دارم کسی را آن‌قدر خوب بشناسم که بتوانم پیش‌بینی کنم کی خسته می‌شود، کی نیاز به سکوت دارد و کِی از خودش فاصله گرفته و فقط یک نگاهِ آرام لازم دارد تا یادش بیاید هنوز در امان است.

حسی شبیهِ میل به مراقبت، اما نه از روی ترحم یا مالکیت؛ از رویِ نوعی مسئولیتِ درونی. انگار بخشی از من فقط وقتی آرام می‌شود که مطمئن باشد کسی هست که نمی‌گذارد او در این جهانِ شلوغ، بی‌پناه بماند.

دوست دارم گاهی بتوانم برنامه‌ی روزهایش را طوری تنظیم کنم که کمی کمتر خسته شود، کمتر نگران آینده باشد، بیشتر بخندد. مثل پدری که مراقب زمانِ خوابِ فرزندش است، یا دوستی که بی‌صدا یادآوری می‌کند: آب خوردی؟ استراحت کردی؟ نه به‌عنوان قید، که به‌عنوان امنیتِ نامرئی.

 می‌خواهم بفهمم کِی نگاهش از زندگی جدا می‌شود، کِی درونش جمع می‌شود، و کِی فقط وانمود می‌کند که حالش خوب است.

در خیالِ من، مراقبت یعنی دیدنِ همه‌ جزئیاتِ کوچک و بزرگ: فنجانِ چای نیمه‌مانده، سکوتِ ناگهانی در میانِ حرف‌ها، یا پیامِ ناتمامِ کسی که خسته‌تر از همیشه‌ست.

اما گاهی از خودم می‌پرسم: چرا چنین شناختی برایم مهم است؟ آیا دانستنِ همه‌چیز از دیگری نشانه‌ی عشق است یا نشانه‌ی ترس؟

 شاید می‌خواهم پیش از اینکه درد به او برسد، آن را حس کنم.

 شاید می‌ترسم از ندانستن، از اینکه بخشی از دنیای او بیرون از دید من باشد.

 شاید چون در جهانی که پر از فاصله و سوءتفاهم است، فهمیدنِ کامل شبیه آرامشِ مطلق است.

تصور می‌کنم اگر روزی بتوانم تمام زوایای ذهن و روحِ کسی را ببینم، مثل تماشای نقشه‌ای کامل از جهانش خواهد بود: جاده‌های ترس، شهرهای رویا، بیابان‌های خستگی، و دریاهای امید.

 اما همان‌جا یک ترس پنهان سر بلند می‌کند؛ اگر همه چیز را بدانی، آیا هنوز شگفتی باقی می‌ماند؟

 اگر بتوانی هر واکنشش را پیش‌بینی کنی، آیا هنوز عشق معنایی دارد؟

 شاید بخشی از زیباییِ رابطه در همین ندانستن‌هاست، در لحظاتی که دیگری ما را غافلگیر می‌کند و ثابت می‌کند که هنوز زنده است، هنوز خودش است.

با این حال، میل به دانستن در من خاموش نمی‌شود.

می‌خواهم بدانم چه چیزهایی برایش آرامش به همراه می‌آورند، از چه چیزهایی خسته می‌شود، کدام جمله‌ها در او می‌مانند.

در خیال من، این دانستن نوعی احاطه‌ی عاشقانه است، نه سلطه.

اما گاهی از خودم می‌پرسم: خطِ باریک میان مراقبت و کنترل کجاست؟

در کدام لحظه، محبت به قید تبدیل می‌شود؟

پاسخ ساده نیست.

 به‌گمانم احاطه‌ی واقعی یعنی دیدنِ دیگری، بی‌آن‌که به جای او تصمیم بگیری.

 یعنی شناختن، نه برای هدایت، بلکه برای هماهنگی؛

 مثل رهبر ارکستری که تمام سازها را می‌شناسد، اما خودش هیچ‌کدام را نمی‌نوازد؛ فقط گوش می‌دهد، هماهنگ می‌کند و می‌گذارد هر ساز صدای خودش را داشته باشد.

آرزو دارم چنین شناختی را تجربه کنم؛ شناختی که هم‌زمان با احترام و آزادی همراه باشد.

 کسی را آن‌قدر بفهمم که بتوانم بی‌کلام کمکش کنم، اما آن‌قدر عاقل باشم که در لحظه‌ی استقلالش سکوت کنم.

 بدانم چه وقت نزدیک شوم و چه وقت فقط از دور حضور داشته باشم.

شاید در نهایت، فهمِ کامل یعنی همین:

 درکِ ظرافتِ فاصله.

 اینکه بدانی کجا باید بمانی تا مراقب باشی، و کجا باید عقب بروی تا او خودش باشد.

 احاطه‌ی واقعی، شاید در رها کردن نهفته است؛ در اطمینانی که از فهم می‌آید، نه از کنترل.

و من هنوز دارم یاد می‌گیرم:

 چطور می‌شود بی‌آنکه قفس بسازی، پناه باشی.

 بی‌آنکه همه‌چیز را در اختیار بگیری، همه‌چیز را بفهمی.

 و بی‌آنکه دیگری را محدود کنی، از او مراقبت کنی.

شاید در دنیای من، کنترل واقعی همین باشد؛ اینکه کسی را آن‌قدر بفهمی که بتوانی او را آزاد بگذاری،
چون می‌دانی حتی وقتی دور است، بخشی از تو هنوز مراقبش مانده.

مراقبتروانشناسیسلامت روانادبیاتنویسندگی
۴۵
۱۲
مهرداد قربانی
مهرداد قربانی
Mim.Qorbani@Gmail.com - @Boredmim
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید