
مدتی بود نوشتههای یکی از بچههای ویرگول رو میخوندم؛ نوشتههایی ساده، بیادعا و پر از حس زندگی. امروز که خواندنشان تمام شد، حس کردم خلأیی مانده، شبیه وقتی کتابی را میبندی و دلت نمیخواهد از جهانش بیرون بیایی. برای همین تصمیم گرفتم این یادداشت زیر رو بنویسم؛ نه در ستایش یا نقد اون مطالب دوستداشتنی، بلکه در واکنش به تاثیری که اون نوشتهها روی من گذاشتند.
ضمنا ازش نام نبردم، چون دوست داشتم خواننده، خودش در میان سطرها حدس بزنه دربارهی چه کسی نوشتهام؛ درست مثل کشف همان زیباییِ پنهان میان واژههای خودش.
«یک جور معصومیت و سادگی هست که فقط بین واژههای بیتکلف و بینقاب بعضیها پیدایش میشود؛ نه از جنس واژههای آراسته و حسابشده، نه از جنس جملههایی که برای دیدهشدن نوشته شدهاند. نوعی ظرافت خاموش که نه آموختنی است، نه تکرارپذیر. نوریست که از دلِ صمیمیتِ محض و خامیِ دل میتابد، از جایی درونِ جملهها که نویسنده خودش را فراموش کرده. وقتی مینویسد بیآنکه بداند دارد خودش را برهنه میکند.
این زیبایی در لغزشی ناگهانی از دلِ صمیمیت بیرون میزند، وقتی نویسنده بیدفاع است و کلمهها از درونش بیواسطه جاری میشوند. در نگاه اول شاید فقط چند سطر از روزمرگی باشد؛ از یک جملهی کوتاه دربارهی هوا، یا در روایت سادهی یک روز معمولی، اما ناگهان چیزی در متن میدرخشد.
نه از جنس نبوغ، نه از جنس استعداد، بلکه از صداقتِ بیمحابا. همانجا که نویسنده، خودش را فراموش کرده است. و شاید همین بیدفاعی، سرچشمهی آن نوع از زیبایی باشد؛ زیباییای که نه قصد فریفتن دارد، نه میخواهد تأثیر بگذارد.
هیچ تزئینی در کار نیست، فقط حضورِ راستینِ آدمیست که برای لحظهای، بینقاب، میان واژهها ایستاده. و تو، خوانندهی غافلگیر، حس میکنی به نقطهای رسیدهای که دیگر نمیشود فقط خواند؛ باید مکث کرد، باید سکوت کرد، تا آن نرمیِ پنهان از میان سطرها عبور کند و در تو بنشیند.
خواندنش شبیه روبهرو شدن با کودکی معصوم است پنهان پشت سطرها. بیاختیار لبخند میزنی، بیآنکه بدانی چرا. این همان زیباییِ بینقاب است؛ چشمهایت دنبال جملهها میدود و دلات نرم میشود. آن لحظه، زیبایی به شکل خاصی از آگاهی در تو زنده میشود؛ انگار کسی بیصدا پردهای از درونت کنار زده باشد و تو را به یادِ کودکی فراموششدهات انداخته باشد.
کسی که بتواند چنین زیباییای را در نوشتههای دیگری کشف کند، به روحش نزدیک شده؛ به جایی که زبان دیگر ابزار نیست، بلکه آینهایست برای دیدنِ حضور. و در آن لحظه، نویسنده آغاز میشود؛ درست از همان نقطهای که دیگری، زیبایی پنهانش را دیده است. از همان نقطهی کوچک میان دو لحظه، که هیچکس جز او نمیتواند پیدایش کند.»