
این اتفاق به مرور و تدریجی روی میدهد، نه ناگهانی در یک روز و یک ساعت مشخص.
به مرور میبینی که خوشحالی شکلش عوض شده؛ دیگر از جنس سروصدا نیست، از جنس نشستنهای طولانی و نگاهکردن به یک چیز بیدلیل است؛ شاید یک متن، شاید بخار کمرنگی که از لبهی فنجان بالا میرود و گم میشود. خوشحالیهایی که با هیچکس لازم نیست دربارهشان حرف بزنی.
چیزی مثل نشستن بیهدف کنار پنجره یا نگاهکردن به خیابان خلوت عصر پنجشنبه معنایی تازه پیدا میکند؛ معنایی که قبلاً نمیفهمیدی.
دیگر برای جنگیدن بر سر چیزهای کماهمیت آنقدرها انرژی نداری. انگار بخشی از روحت یاد گرفته آرام از کنار بعضی چیزها رد شود، بدون اینکه احساس شکست یا عقبنشینی کند. میگذاری بعضی حرفها همانجا، پشت در ذهن، بمانند و حلنشده محو شوند، بیآنکه بخواهی تکلیفشان را روشن کنی. آرامآرام باور میکنی که همیشه لازم نیست جواب داشته باشی.
دیگر از آدمها زود خوشت نمیآید و زود هم دلزده نمیشوی. انگار بالاخره قلبت یاد گرفته با سرعت مجاز حرکت کند، بدون سبقتهای ناگهانی. نه خبری از شیفتگیهای دو روزه است، نه دلبریدنهای ناگهانی. رابطهها حجم پیدا میکنند، آهسته و واقعی.
به مرور میبینی که راحتتر میتوانی چیزهایی را که همه عمر میخواستی کنترل کنی، به حال خودشان بسپاری. دیگر اصرار نداری همه چیز شبیه نقشهات پیش برود. میگذاری دنیا کار خودش را بکند و تو هم همراهش قدم برمیداری.
حالا میتوانی به اشتباهاتت بخندی، به تصمیمهای عجیب سالهای قبل، به اتفاقات بیخود. به روزهایی که فکر میکردی آخر دنیا نزدیک است و نبود. به آدمهایی که برای حفظشان هر کاری میکردی و حالا حتی اسمشان را درست یادت نمیآید. به شجاعتهای بیفکر و ترسهای بیدلیل.
و آرامآرام درمییابی که این آرامش تازه، همان چیزیست که همیشه دنبالش بودی. نه پیروزی بزرگی لازم بود، نه معجزهای. فقط گذشتنِ زمان کافی بود. سیوهفتسالگی جاییست که میفهمی زندگی از همان چیزهای کوچکی ساخته شده که سالها نادیدهشان میگرفتی.