یه زمانی میرسه که دیگه مجبوری جدا بشی. خودتُ رها کنی، وزنتُ بسپری به دست جاذبهی قدرتمندی که داره از سیاهچالهی پشتسرت صدات میکنه، بهش اعتماد کنی، چشماتُ ببندی و خودتُ از عقب ول کنی تو بغلش.
بهترین چیزایی که تو زندگی داشتی، بین امواج الکترونیکی ناچیزی که توی بخشهایی از مغزت جریان دارن -و ما بهشون میگیم خاطرات- حبس شدن. اون تصاویری که لینک شدن به احساساتت. اون رایحهی عطرها و ملودی موسیقیهایی که از ورودیهای متفاوتی اومدن و بعد مثل چند تا رشته فیبر نوری، توی یه نقطه جمع شدن.
روزها و شبهای زیادی رو با حسرت و آرزو و خیال تکرار شدن اونا گذروندی. اونقدر زیاد که یهدفعه به خودت اومدی و دیدی لب یه ساحل غریبه نشستی. هوا تاریکه اما نور چشماتُ میزنه. زمستونه اما پاهات داره روی شنهای داغ ساحل تاول میزنه. چشماتُ باز کردی و دور و برتُ خوب نگاه کردی؛ اما نمیدونی کی هستی و چجوری اومدی اینجا.
آخرین چیزی که یادته، یه شب بارونی بوده که هزاران سال پیش، پشت یه پنجره که حالا پشتش غبار گرفته و تبدیل به آینه شده، نشسته بودی روی تختت و از چشمهات، قطرههای خیس قهوه میچکید توی لیوانت.
حالا نمیدونی کی هستی، اما میدونی یه زمانی اون خاطرات، اون بوها و صداها و احساسات و تصاویر، تو بودی. خودت بودی که اونا رو توی خودت حبس کردی. بعدش یادت میاد یه روز بدون اینکه به روی خودت بیاری یا به کسی خبر بدی، تصمیم گرفتی چمدونتُ ببندی و از خودت کوچ کنی به آخرین مقصد قطاری که مسیرش از سیاهچاله میگذره.
حیف نیست؟
حسرتشُ نمیخوری؟
دلت نمیخواد برگردی؟
...
نه. دلش نمیخواد برگرده. اون سایهای که توی ساحل نشسته و خورشید بهش میتابه اما سایه نداره. اون پالت رنگی که انقدر شیفتهی طبیعت بهمریختهی رنگها شد، تا اینکه خودش تبدیل شد به یه پالت بهمریختهی رنگ و رو رفته. دلش نمیخواد این فرآیند به جوش اومدن و تبخیر شدن و ابر شدن و باریدن رو، دوباره و دوباره و دوباره از سر بگذرونه.
سیاهچاله قویتر از اونیه که نور بتونه ازش فرار کنه، اگه غیر از این بود میشد فهمید و دید که توش چیه؛ و اونوقت دیگه سیاهچاله نبود. سیاهچاله زمان و نور و سرعت و جاذبه نمیشناسه. فقط میچرخه و میچرخه و مثل یه جاروبرقی که سرنوشت برای مورچهها رقم زده، همشونُ توی یه آن میکشه توی ابدیت تاریک و پوچ خودش.
با سیاهچاله نمیشه مبارزه کرد. یه زمانی میرسه که دیگه مجبوری خودتو رها کنی و از خودت جدا بشی...