جواد میرسجادی
جواد میرسجادی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

در آغوش سیاهچاله

یه زمانی میرسه که دیگه مجبوری جدا بشی. خودتُ رها کنی، وزنتُ بسپری به دست جاذبه‌ی قدرتمندی که داره از سیاهچاله‌ی پشت‌سرت صدات می‌کنه، بهش اعتماد کنی، چشماتُ ببندی و خودتُ از عقب ول کنی تو بغلش.

بهترین چیزایی که تو زندگی داشتی، بین امواج الکترونیکی ناچیزی که توی بخش‌هایی از مغزت جریان دارن -و ما بهشون میگیم خاطرات- حبس‌ شدن. اون تصاویری که لینک شدن به احساساتت. اون رایحه‌ی عطرها و ملودی موسیقی‌هایی که از ورودی‌های متفاوتی اومدن و بعد مثل چند تا رشته‌ فیبر نوری، توی یه نقطه جمع شدن.

روزها و شب‌های زیادی رو با حسرت و آرزو و خیال تکرار شدن اونا گذروندی. اونقدر زیاد که یه‌دفعه به خودت اومدی و دیدی لب یه ساحل غریبه نشستی. هوا تاریکه اما نور چشماتُ میزنه. زمستونه اما پاهات داره روی شن‌های داغ ساحل تاول می‌زنه. چشماتُ باز کردی و دور و برتُ خوب نگاه کردی؛ اما نمیدونی کی هستی و چجوری اومدی این‌جا.

آخرین چیزی که یادته، یه شب‌ بارونی بوده که هزاران سال‌ پیش، پشت یه پنجره ‌که حالا پشتش غبار گرفته و تبدیل به آینه شده، نشسته بودی روی تختت و از چشم‌هات، قطره‌های خیس قهوه می‌چکید توی لیوانت.

حالا نمیدونی کی هستی، اما میدونی یه زمانی اون خاطرات، اون بوها و صداها و احساسات و تصاویر، تو بودی. خودت بودی که اونا رو توی خودت حبس کردی. بعدش یادت میاد یه روز بدون این‌که به روی خودت بیاری یا به کسی خبر بدی، تصمیم گرفتی چمدونتُ ببندی و از خودت کوچ کنی به آخرین مقصد قطاری که مسیرش از سیاهچاله میگذره.

حیف نیست؟

حسرتشُ نمیخوری؟

دلت نمیخواد برگردی؟

...

نه. دلش نمیخواد برگرده. اون سایه‌ای که توی ساحل نشسته و خورشید بهش می‌تابه اما سایه نداره. اون پالت رنگی که انقدر شیفته‌ی طبیعت بهم‌ریخته‌ی رنگ‌ها شد، تا این‌که خودش تبدیل شد به یه پالت بهم‌ریخته‌ی رنگ و رو رفته‌. دلش نمیخواد این فرآیند به جوش اومدن و تبخیر شدن و ابر شدن و باریدن رو، دوباره و دوباره و دوباره از سر بگذرونه.

سیاهچاله قوی‌تر از اونیه که نور بتونه ازش فرار کنه، اگه غیر از این بود می‌شد فهمید و دید که توش چیه؛ و اونوقت دیگه سیاهچاله نبود. سیاهچاله زمان و نور و سرعت و جاذبه نمی‌شناسه. فقط می‌چرخه و می‌چرخه و مثل یه جاروبرقی که سرنوشت برای مورچه‌ها رقم زده، همشونُ توی یه آن میکشه توی ابدیت تاریک و پوچ خودش.

با سیاهچاله‌ نمی‌شه مبارزه کرد. یه زمانی میرسه که دیگه مجبوری خودتو رها کنی و از خودت جدا بشی...

زندگیتنهاییپوچیسیاهچالهدلنوشته
نویسنده، سینما دوست و شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید