قربانتان بشوم اگر بدانید این چندمین کاغذ است که مینویسم و مچاله میکنم و دور میاندازم، میترسم کاغذ تمام شود و آنچه در دل است همچنان در حبس نگفتن بماند تا بپوسد، که البته ننوشتن هم دردی را دوا نمیکند و این زخم را ناسورتر میکند، میگویم، بلکه این آوار که بر دل است، کمی سبکتر شود. از دیروز کلاغها روی کاج حیاط جمع شدهاند و قارقارشان یکبند به راه است، بیگمباجی ویرش گرفته که مهمان میآید و از صبح مشغول شستن و سابیدن و روبیدن است، کاری به کارش ندارم، پیرزن دلش به همینچیزها خوش است، من اما میدانم که مهمانی دقالباب نخواهد کرد، قارقار کلاغها از شومی و نحوستیست که دامنگیر این مملکت شده، هر صدایی که از حلقوم این زبانبستهها بلند میشود همان فریاد نگفتهایست که باید میان گلوی خلقالله باشد و نیست. هر روزِ این مملکت غروب است، آفتاب دیگر به روشنی بر تارک بلند آسمانش نمیرقصد و روزمان همچون همهی شبهاییست که شما در محبس میگذرانید. شما را به غل و زنجیر کردهاند و خیالتان راحت است که کاری از دستتان برمیآمد و کردید، هر چند به آخر نرسید، ما چه کنیم اما؟ گرفتار "این نیز بگذرد"هایمان کردهاند و هر روز مصیبت نویی هوار گردههامان میکنند و ما ساکتتر از قبل به کنجی خزیدهایم. غم عوامالناس چربی آبگوشتشان است، بادیهی تیلید ظهری و آبدوغخیار شبشان که به راه باشد، دیگر چیزی کم ندارند و دنیا به کامشان میشود، که الحمدلله. گاهی به حالشان غبطه میخورم میرزا، انگار نه چیزی اذیتشان میکند و نه سوالی دارند و نه ملالی. گردههاشان همه از زخم تازیانهی دژخیم صدپاره است، اما زبان به کام گرفتهاند که همان گوشهی عافیت هم از دست نرود. قربان سرتان، تا کی تن بدهیم به جور زمانه؟ مملکت ایران که زمانی قرار بود فخر عالم باشد چنان منجلاب گرفته که "بوی بهبود ز اوضاع جهانِ" آن نمیتوان شنید. تمام کنم که این قصهی پرد درد را آخری نیست. قارقار کلاغها دوباره بلند شده و بیگم تند و تند حیاط را جارو میکشد، خستهام میرزا، خسته و تلخ؛ کاش آن مهمان که از در میآید ملکالموت باشد.