
و به خیال خودت تمام رنجها را پذیرفتهای و همراه با خاطراتی کهنه و بیرمق در گوشهای از ذهنت دفنشان کردهای.
به زندگیات میرسی، چای مینوشی، کتاب میخوانی، موسیقی گوش میدهی، معاشرت میکنی، درسهایت را میخوانی و رویاهایت را میبافی اما ناگهان؛سیاهی شب به سراغت میآید و به ذهن خستهات دستبرد میزند و تمام خاطرات مدفون شدهات را نبش قبر میکند.
قلبت در این بین تمام شریانهایش را مسدود میکند تا از ورود آن به خود جلوگیری کند اما...
به ناگاه تکتک خاطرات و رنجها برایت تداعی میشوند.
تمام آن نشدنها و بغضهایی که همیشه قصد جانت را میکردند.
قلب قدرتمند است اما نه در برابر سیاهی شب که همه چیز را در لحظه میبلعد و مدفون شدهها را پس میدهد.
در آنی آرامشی که به ظاهر برای خود مهیا کرده بودی برهم میخورد و تمام زیباییها در مقابل چشمانت به تاراج میروند.
دردهای دیرنهای که روزها به هزار مکافات آتششان میزنی و خاکسترشان را دور میریزی در سیاهی مطلق پیدایشان میشوند؛
پیدا میشوند برای ثابت کردن خودشان، برای ثابت کردن ابدی بودنشان!
تلخ است اما فراموشی در کار این زندگی و توان انسان نیست.
اکنون حالم خوب است، کاش هیچوقت شب نشود؛کاش هیچوقت نشود نبش درد کرد.
-این سطرها از اعماق من برخاستهاند و زادهی زیستِ درونیِ مناند.
نه اقتباس، نه تکرار | 𝒫𝒶𝓇𝒾𝒶 𝑀𝑜𝑔ℎ𝒶𝒹𝒶𝓂🕊