گاه از تنهایی ملول کننده به خیابان میگریزم. چیزی نمیخرم، نه قراری دارم و نه توقفگاهی را در نظر گرفتهام. پناه میبرم به آدمهای خیابان، به نگاه کردنشان. قدمهایم را آرام برمیدارم حتی گاه آنها را شماره میکنم تا بهتر ببینم، بهتر به چشم بیایم. برای آنکه زنده بودن را حس کنم، چشمان آدمها را میکاوم. وقتی مدت زیادی را در چهار دیواریت گرفتار شده باشی، قدر میدانی هر موجودی که ظاهرش آدمیزاد است. میخواهی به فراموشی بسپاری از چه و برای کدامین دلیل چهاردیواری تنهایی پناهت شده است و جانت را جایی پر از خودت و خالی از خودت در میان دیوارهای کاغذین و پر از صبوری به امانت سپردهای!
خیابانها را اندکی که قدم شماره کرده باشی و خوب در چشمان آدمها، نامهربانیهایشان با یکدیگر، دقیق شوی به یاد خواهی آورد که چگونه هر قدم که در این خیابانها در زمانی همین نزدیکی گذراندی تو را به پستویی از تنهایی و کاغذ پارههای تصویر شده و خط خطی فرستاده است. هر بار که از تنهاییت بترسی یا خسته شوی، که همیشه رخ میدهد، و خود را به خیابانهای پر رنگ و لعاب آدمها برسانی، خواه مَجاز باشد یا پر دود، بیشتر بار تنهایی را بر دوشت حس میکنی! بیشتر به یاد میآوری که تو از همان جماعت کم شماری هستی که نبودن را به بودنهای بیمقدار ترجیح میدهی. بدیش این است که هر بار و هر تکرار، یک سناریو تکرار میشود. تو از جهان امنت بیرون میآیی یا کشیده میشوی در جمع و جمعات، تنهایی را بیشتر قدر میدانی و هر بار که به کنج سایه انداختهات برمیگردی بیشتر توانایی بودن کنار آدمها و ارتباط برقرار کردن را از دست میدهی! حالا باید با این ترس هم کنار بیایی که یک روز وقتی تصمیم بگیری بیرون بیایی، جور دیگری بودن را تجربه کنی، شاید به خاطر لبخندی که قلبت را گرم میکند. از یاد برده باشی در میان جماعت زیستن نه زنده بودن چگونه بوده است؟!
وقتی این ترس به جانت میافتد، ترس اینکه تو را کسی به جا نیاورد یا اینکه در چشمانت منتظر کلمات نباشد. تو بارها رویا پرداختهای که چه باید بکنی، چه نباید، کدام کلمات را باید استخدام کرد اما این از آن نسیانهایی است که دوایش دشوار یافت میشود به مانند الماسی در اعماق زمین! باید کسی باشد که قلبش به تو گرم باشد، تو را بخواهد و آنقدر کنارش امن باشد و تو را صبوری کند تا تو باورش کنی و او را در جهان محدودت سهیم کنی! سختیش این است که ساختن برای آدمهای امروز دشوارتر شده و کسی صبوری نمیکند برای خواستنت! از این سختتر ترس چندچندانی که تو را فراگرفته است. که این بار اگر اشتباهی رخ دهد یا آن لبخند فقط ظاهری باشد، آدم ممکن است این بار از لبهی پرتگاهی عمیقتر به تنهایی و دوری پرت شود که بازگشت از آن جز به دوباره زاده شدن میسر نباشد. همین ترس چندچندان ممکن است تو را در دور باطلی از امتیازدهی بیاندازد و چشمانت را بر واقعیت ببندد.
آدم انگار در این جهان با الگوهایی تکراری سر و کار دارد، الگوهایی که رنج، ترس، خوشبختی، سعادت و الخ را تؤمان دارا هستند. نمیدانم اولین کسی که دیگری را پس زد از سر چه بود اما خوب میدانم آدم امروز پس از گذراندن و فهمیدن بسیار تلخیِ حاصل از دروغ، حسادت، شر و خشم به جای بیشتر درک کردن یکدیگر دوری را برگزیده و در این جهان فاصلهها باید قدمها را محتاطانه برداشت و بیش از گذشته با تنهایی کنار آمد. ما انگار به جای شنا کردن در اقیانوس جهانمان محکوم هستیم به آکواریومهای خود ساخته و زیبا برای در امان ماندن از انقراض خودمان. همین اندک که از خودمان باقی مانده است!