زمان گذر کرده از هر آنچه داشتهام. گاهی دیوار گچ سفید گرفته مقابل تمام سکوت مرا معنا میکند. آنجا حتی تمثالهایی پیدا میشود که برای سرگرمی کافیست. از وقتی که اینجا آمدهام آیینه نخریدهام. هر روز از اتاق بیرون میزنم، در خیابانها، کوچهها و پارکها پرسه میزنم، شب برمیگردم کتاب میخوانم، فیلم میبینم و اندکی خود را میان واژهها مدفون میکنم. میان همه آنها به دنبال گمشدهای میگردم اما پیدایش نمیکنم. خوب که فکر میکنم از وقتی به اینجا رسیدهام تا به حال قرار ملاقاتی نداشتهام. گاهی میان آدمک شکستههای خیابان با چندتایی مشغول جملهسازی میشوم اما انتهایش را قبل از شروع میدانم، سکوت و خداحافظ! میان همه اینها چیزی را فراموش کردهام، انگار خیلی وقت است با خودم نیز قرار ملاقات نداشتهام. در میان دفاتر خاطرات سفید مانده هم یک خط از آن قرار ملاقات پیدا نکردهام. نه شمعی، نه شام دلپذیری، نه فنجان چای سرد شدهای از سکوت ممتد!
گاهی دلم میخواهد سطلی آب و صابون بسازم و تمام این اتاق خودخورده را از سر تا انتها بشویم. تک تک کاشیهای نم گرفته را بسابم، همه تارهای عنکبوت و فیلمهایم را پاک کنم، کتابهایم و نوشتههایم تک به تک را آتش بزنم! اما آنقدر خستهام که توانی برای این همه پاکیزگی برایم باقی نمانده. باید از نو همهی چراغها و بهانهها را در اینجا، اتاق، بسوزانم و در تاریکی مطلق با فنجانی سرد از سکوت ممتد در آیینه خودساخته بگویم: سلام، من هنوز اینجا هستم! کمی شکسته، وامانده، سقوط کرده و تنها اما هنوز هستم!