من زنگ زدهام مانند آهن پارهای در انباری که به درد هیچکس نمیخورد یا شاید حتی کنار خیابانِ بدون رهگذر، به قرمزی جانم نگاه میکنم و انتظار ذره ذره ریز شدن و خرد شدن را میکشم.
من نه مانند کشتیهای چند صد تنی که مانند آن قایق پارهای هستم که در آب غرق شده است و هیچ خیالی از چند متر آنطرفتر هم شنا نمیکند!
دنیای من تنها یک ضد زنگ کم داشت تا آرامتر و دیرتر رنگ و رو ببازد و از چشم بیفتد!
من زنگ زدهام اما هیچکس پشت خط منتظر نبود و این انتظار رنگ میبرد از آدم!