
و من بر چشمان او بوسه زدم؛ نوشتهها از آن بوسه پیدا، و خود را در پیدایی او گم کردم.
برگهای درخت امیدم را سوزاندی، و ریشه تکرار لحظه بوسه چشمانت را بر روی شانههایم نشاندی.
و هر سال، زخم تو بازتر، و من از ریشه تو پربار و خمیدهتر شدم.
ای دلبر باراندیده، در پس تیرگی ابر،
جانان در آسمانِ بالینِ اشکهای مکرر ما بدرخش.
در یافتن بویت به هر سو مینگرم؛ به خویش بازمیگردم.
بیا و مرا از نوشتن باز بدار.
بیا که بهجای شیون کاغذ، خود به شیون برآیم؛
به سوی چشمانت شعر بگویم.
بغض، آشناترین غریبه است که در کنج دل، زخمهایش تازگی دارد.
مرا برای زخمهای کنج دل،
برای خستگی پس از شعر،
برای تبسم کبودی،
و برای خود که در زخمهای خویش تو را میبینم، ببخش.
در تاریکترین راه سفر خویش،
به جستوجوی خویش،
به که گلایه کنم، که در این نقطه گمراه شدم؟
به خویش قسم که از خویش بیزارم.
مزارم به دنبال من میآید...
به پشت که تکیه کنم؟
در خیابانهای دل، افسران به هنگام کشتارِ منجیان عشق...
و من شاهی راندهشده به ویرانه دل.
به آن منظره مینگرم؛ دگر هیچ تمنایی از سوی من به آن شهر نیست.
من، مطیع و بیحس، بر آن شهر.
تو را چو ذکر بر زبان آورم، قبله سجودم به سوی چشمانت.
تنها وصیتم بگذار همان باشد
که تن در مزار، به سوی تو باشد؛
تا در مرگ، هنگام تجزیه تن،
تجزیهکنندگان به سجود تو برآیند.
و در آخر...
من میمیرم، و در ژرف تبسم زمین، ناله میکنم.