ویرگول
ورودثبت نام
پروکسیما
پروکسیمادر تلاش برای «ایستادن بر روی شانه غول‌ها» | Mo3Beh@
پروکسیما
پروکسیما
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

اولین باری که سیگار کشیدم!

به شدت پیشنهاد میشود متن را با آهنگ زیر بخوانید :
https://www.aparat.com/v/i1GOy

https://www.aparat.com/v/i1GOy

شروع امتحانا نزدیکه....نزدیک تر از رگ گردن...

قراره مدت کمی رو برگردم خونه...نمی‌دونم قراره تا کی بمونم... کلافه‌ام، کلافه از همه دنیا! و زندگی که دوگانگی‌اش اذیتم می‌کنه.

خیلی بیشتر از قبل دچار دوقطبی شدم. مثلا برای خوردن یا نخوردن یه چیزی یا رفتن و نرفتن به جایی مدت‌ها فکر می‌کنم. بعد از انجام دادنش هم قطعا پشیمون میشم، بی برو برگشت. هیچ ربطی هم به انتخابم نداره، کلا از انتخابی کردم حس انزجار میگرم. هیچ حس لذتی پشت انتخاب‌هام حس نمی‌کنم!

دوستم میگه بخاطر اینه که از هرچیزی که دردآور و حس بدی داشته باشه فراریم. ادامه میده: "باید اون درد رو بروز بدی و از اعماق دلت حس کنی".

جدیدا عمیقا درگیر دور برم میشم. درگیر حس‌های تو میشم، درگیر مفهوم و پشت چیزها میشم. درگیر دومینوی زندگی و به قول سورنا که میگه " بی اثر اند تریاق ها"!

زندگی داره عوض میشه، کاملا حسش کردم. به طرز عجیبی سرعت تغیراتش تند شده.

توی یکی از همون دچار دوقطبی شدن‌ها به دوستم گفتم باهاشون بیرون نمیام ولی بعد 10 دقیقه نظرم عوض شد. زنگ زدم و گفتم میام. توی راه رفتن که هنذفری داشتم دختری که رو دیدم که روی نیمکت پارک نشسته بود و با تماس تصویری توی گوشیش داشت می‌خندید. پیرزنی که با ساک سنگین منتظر اتوبوس بود. از همه جذاب‌تر پیرمردی بود که داشت ویوالدی می‌نواخت. کت شلوار قشنگی داشت. و نقطه‌های نارنجی در شب که نشان از آتش سیگار بودند.

با خودم فکر می‌کردم که آیا واقعا سیگار حالشون را خوب می‌کنه؟ اصلا نشئگی یعنی چی ؟ که با همین ذهنیت به دوستم رسیدم که با احوال پرسی بوی خفه کننده سیگارش مشخص بود. تازه دود کرده بود ولی دریغ از ذره‌ای حال خوب و سرحال...انگار سیگار دلش را سیاه کرده بود...

گذشت و گذشت وقت برگشتنم به خونه رسید.

تو راه برگشت داخل اتوبوس محیط جذابیه. محیطی مخلوط از دانشجو و پیر و جوان و بچه و...دخترک 4-5 در نزدیکی‌ام نشسته. چشمان آبی! منو که نگاه می‌کنه میخنده خیلی ریز...بعد فاصله‌ای اتوبوس کنار مسجدی نگه میداره و میگه سرویس و خوراکی میخواهید همینجاست.... کم کم نصف آدم‌ها پیاده میشن. حتی پدر دخترک رو به دختر میکنه و میگه: اینجا بشین من برم خوراکی بخرم میام. دخترک بدون بهانه ای مظلومانه می‌شینه. من که به پنجره بغلی اشراف دارم می‌بینم پدر همراه دیگر مسافران سیگار را در گوشه لب می‌ذاره و... وقتی راننده میگه حرکت همه اخرین پُک را میزنن و وارد اتوبوس می‌شن. دخترک پدر را برای خوراکی بازخواست می‌کند ولی پدر فراموشکار به دروغ می‌گوید مغازه‌ها خوراکی نداشتند....

توی خونه سرعت تغییرات بیشتر از همه جا شده.

سکوت و تاریکی زمین والیبال رو فرا گرفته. همون زمین والیبال کذایی با طعم سالسا. برادرم رفته سربازی! موهای مادرم سفید شده. میگه دیگه حوصله رنگ کردن نداره. به و پدرم عمیق‌ترین تیر رو میزنه. رو صندلی نماز میخونه. اون باغچه سبز دیگه سبز نیست! شاخه های زیتون خشک شدن و دیگه توی زمستون سبز نمی‌مونن. آزمایشگاه خونگی دیگه تبدیل به پستو شده. جای اسیدها رو سرکه گرفته و خیارشور جای الکترودها نقش بازی میکنن. منم و صدای سکوت توی باریدن برف...

گاهی سرعت تغییرات اونقدر زیاده که خودمون رو گم می‌کنیم. ما چی بودیم...ما چی شدیم؟

نمیدونم شاید بعدا....ولی الان نمی‌تونم ساکن وایستم و سیگار بکشم. الان باید حرکت کنم.....


سیگار
۵۵
۷۰
پروکسیما
پروکسیما
در تلاش برای «ایستادن بر روی شانه غول‌ها» | Mo3Beh@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید