در تلاش برای «ایستادن بر روی شانه غولها» | Mo3Beh@
سالسا
طی دومین سال آبستن شدن برادر عزیزم توسط جناب عالی مقام کنکور گرامی بود که همه چیز به طرز عجیبی مخوف پیش میرفت. همه جا سکوت و تاریکی. اصلا یک آرامش خاصی تو جو خانوادهمون بود تا اینکه...
این گونه نادر سال کنکورش را در پیلوتزار های نادر ساختمان حفاظت شده در ناز نعمت میگذرانید. حالا چرا حفاظت شده؟ زیرا اگر سر از پیلوت برمیآورد با صدای در و آژیر و یگان ویژه حفاظتی و مشایعت همسایگان بر میخورد. البته که تمام اینها به فرماندهی کل قوای لشکر خانواده یعنی مادر، نظارت و رسیدگی میشد.
به این شرایط، سرباز گمنام مادر، یعنی بنده را هم به موقعیت اضافه کنید که از برای چوب زدن انواع پرندگان از جمله زاغ سیاه، زاغ سفید ،زاغ نقرهای مایل به نوک مدادی در حد نو قیمت توافقی، هم به جبهه اصلی اعزام میشد. البته تفنگ بنده چند فقره کتاب از دروس ابتدایی بود که به صورت پرتاب بالستیک با رمز عملیاتِ "برو درساتو بخون" همراه میشد.
اما جریان سالسا چیست؟
چند روز اول زاغ سیاه زنی به صورت کاملا آکادمیک پیش رفت؛ همه جا سکوت و مطالعه تام. دوران پساآکادمیک آرام آرام قدم گذاشته سپس با حرفهایی همچون "خودکار داری؟" - "بخاری کم کن"-"صدای قژقژ صندلی در نیار" سر صحبت بین من یک کنکوری باز شد. این ادامه دار شد تا در دوران سوپر پساآکادمیک پرومکس دقایقی را به لش-تایم اختصاص داده و با توپکی از جنس اسفنج و تور از جنس پشتیهای تکیهگاه، افتخاری میزبانی از سری مسابقات " لیگ والیبال نشسته خانگی ویژه محصلین با جوایز ارزنده" را داشته باشیم.
صد البته فلسفه به وجود اومدن این مسابقات خود دلیل دیگه داشت. مدتی قبل قرار بر این شده بود که در لشتایم چیزی بخوریم تا بلکه مغزمان به کار بیوفتد. حالا چه چیزی بهتر از چیپس و پفک و خرت پرت. بعد از امتحان کردن ترکیبات مختلف، به یک گونه نادر از چیپس به نام چیپس سالسا برخورد کردیم. گونه که مستقیم از بهشت آمده بود! نه خیلی تند نه خیلی بی مزه، نه خیلی شور. اما مهم ترین ویژگی اون کوچک بودن بستهها بود که هم عامل صلح بود هم جنگ. چرا ؟ بخاطر اینکه کوچک بودن اون اجازه میداد دوتا بخریم و بدون دعوا هر کدوم به تناول محتویات بسته خویش بپردازیم. عاملیت دعوا هم از اون جایی شروع شد که بنده تمکین مالی آنچنانی نداشتم، سپس با تحریمهای بی رحمانه برادر خود دچار شده و او از ادامه سرمایهگذاری برای بنده در زمینه خرید چیپس سالسا منصرف شد.
اما
اما آنجای داستان جذاب شد که بنده نیز از قدرت جاسوسی و همچنین آزادی در رفتار و نقل مکان برخوردار بودم (اشاره به بند ساختمان محافظت شده) این قدرت موجبات آمدن طرفین به پای میز مذاکره با انواع وسایل همچون دبه، بامبول ،زیر میزی برای در اوردن شد. در انتها با مفاد و بندهایی مثل بند فسخ یک طرفه قرداد، بند کشش خطوط مرزی ، بند گل زنی و همچنین اسپانسرینگ، سری مسابقات "لیگ والیبال نشسته خانگی و غیره" مرسوم به لیگ سالسا تاسیس شد.
برنامه اینطوری شد که هر دور بازی بنده دو سالسا بخرم. اگر بنده ببرم پول سالسای بنده حساب میشود ولی اگر باخت بدم پول سالسای بنده به حساب زده خواهد شد تا در آینده حساب گردد.(دیگه بچه بودم و هزار....)
در ادامه کلی بازی کردیم. کلی من باختم، چندی هم داداشم باخت . توی روزای بارونی، توی افتاب یا توی شب هزاران خوردیم و خندیدیم. زدیم و دعوا کردیم. خط کشی کردیم و ویدوچک زدیم و...
از من بپرسید سالسا بهانهای بود برای خوشی، برای دعوا، بهانهای برای دور هم جمع شدن، برای تفریح کردن. چیزی باری خاطره ساختن و درنهایت و مهم تر از همه سالسا بهانهای بود برای دوری از افسردگی و تاریکی.
توی زندگی هممون از این سالساها زیاد پیدا میشن. بهونههایی که برای ما تفریح و سرگرمی و... بسازن. در کنارش شاید دعوا هم به وجود، شاید دلخوریهای کوچیکی هم شکل بگیره ولی در تهش خاطره هاست که میمونن. و بیشتر خاطرات ما در پستوی ذهن جذابیت خاص خودشون رو دارند. چه بسا خاطرات هیجانانگیز که هزاران بار بهتر از خاطرات ساکن و بی هیجان هستن.
مواظب بهونه هاتون برای خوشی و سرحالی باشید :)
ادامه دارد...
لطفا به روند داستان بنده با گفتن پستی بلندی های اون و از 1تا 10 نمره بدید :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
DARK MODE ? 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس ،پارت#دوازدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت( قسمت پانزدهم )