تلاش بیهودهای میکنم. قلبم شصت هفتاد بار کافئین اون قهوه ناوقت رو توی بدنم میچرخونه. امشب خواب به حجله چشمام نمیاد. پا میشم. در بالکن رو باز میکنم. با هوای بهاری نصف شب که بیشتر رو به خنکیه تا گرمی نفسم رو چاق میکنم. دو پک عمیق میکشم تو، مرطوبه. معلومه یه رگباری زده ولی صدای مزخرف این خواننده تو گوشم نذاشته بشنوم. اولش تردید دارم ولی نه بذار برم یه دوری بزنم بیرون. ساعت دو و پنجاه هفت دقیقه است من به خودم میگم سه دقیقه بیشتر وقت نداری. انگار تایم دوم کشتی آزاد المپیکه و منم پنج-هیچ عقب!
در ورودی رو که کشیدم ساعت دو و پنجاه و نه دقیقه و ۱۱ ثانیه بود. یه لحظه با خودم مرور کردم رو سکوی قهرمانی چه ژستی بگیرم. آه، خیالپرداز متوهم. برگرد رو همون آسفالت سفت زیر پات، تو رو چه به کشتی با این لنگ درازت!
۷۶ گام، شمردمش تا سر کوچه ۷۶ گام بود. هیچوقت اینقدر زیبا نبوده. زمین خیسه، چراغهای زرد خیابون رو به زیبایی روشن کردند و هیچ کسی جز من و یه پورشه GT911 کلاسیک تو خیابون نیست. دلم براش سوخت خیلی تنها بود با اینکه خیلی زیباست. کاش بلد بودم یه سیخی چیزی از توی جیب کنار کاپشن بهاری نازکم در میآوردم و میدزدیمش فقط برای نیم ساعت. حیف که عرضهاش رو ندارم. با یه لبخند از کنارش رد شدم و دستم رو کردم تو جیبم و راه افتادم و چشم دوختم به درختهای خیس و بارون خورده ردیف شده دو طرف خیابون که اون انتها به هم میرسیدن، میخواستم فکر کنم اون انتها یه چیزی هست، یه کسی منتظرمه، یه اتفاقی میفته.
نوشته شده در ساعت ۳ بعد از ظهر جمعه ۱۵ فروردین ۹۸