دلم گرفته بود...صدای نم نم باران که به لبه ی پنجره برخورد می کرد، من را وسوسه کرد تا از خانه بیرون بروم و در این حال و هوای پاییزی قدم بزنم؛ پاییزی که می تواند احساس غم و اندوهت را بشورد و با خود ببرد؛ پاییزی که آدم ها را وادار به رفتن می کند و تورا تا مرز دلتنگی می کشاند...پاییز اینگونه بی رحم است!
آرام آرام در خیابان شمبلز قدم میزنم. احساس میکنم تنها خیابان پرخاطره برای آدم های اینجاست؛ مخصوصا پاییز که می آید، حال و هوای دیگری به خود می گیرد و تورا تا عمق وجود در خاطراتت می سوزاند. هر از گاهی نگاهی به آدم های اطرافم می اندازم که با دوستانشان از ته دل می خندند و شاد هستند...ناخداگاه من هم لبخند میزنم. بچه هایی که با کنجکاوی به برگ های زرد و نارنجی ای که از شاخه ها به آرامی جدا می شوند، نگاه می کنند...من هم نگاهی کوتاه به زیرپاهایم می کنم. سنگفرش خیابان از برگ های پاییزی پوشیده شده بود...نمیدانم چه بگويم؟! شاید بارها این صحنه را دیده باشم ولی هر زمان که آن را نگاه میکنم انگار تصویری تازه را مشاهده کرده باشم!
از کوچه پس کوچه های خیابان عبور می کنم...دیوارهای آجری شکلی که در نگاه من نفس می کشند، بخاطر باریدن باران خیس شده بودند. انگار رنگ نارنجی اش را از عمد با برگ درختان ست کرده تا تم پاییزی خیابان را پاییزی تر از خیابان های دیگر کند و واضح است که هر رهگذری این تفاوت زیبا و محسوس را متوجه می شود.
زمین از بوی نم باران، عابران پیاده را مست و مجنون می کند و آن ها بی اراده مسیرشان را به کافه های کنج خیابان می کشانند؛ گویا آن ها نه دغدغه ای دارند و نه کار و مشغله ای که با عجله از خیابان دوستداشتنی عبور کنند.
پاییز که می شود، این خیابان دلتنگی اش را با عابرانش شریک می شود و عاشقانه هایش را تقسیم می کند...آری! پاییز که می شود، این خیابان حرفی برای گفتن ندارد ولی حرف های زیادی در وجودش پنهان است...!