با رمانی بهشدت عمیق روبهرو هستیم. خیلی وقت بود که میخواستم این رمان را بخوانم. اما سرانجام، قسمت این بود که در ۲۴ سالگی این امتیاز بزرگ نصیبم شود. الان متوجه شدم که مری شلی رمان را در ۱۸ سالگی نوشته و واقعاً نابغهای بوده است. هرچقدر به انتهای رمان نزدیک میشدم، به خودم میگفتم اگر پایانبندی خوبی داشته باشد، از خیلی از ایرادها گذر میکنم. و ما در اینجا پایانبندی بسیار باشکوهی هم داریم.
این متن شامل لو رفتن بخش هایی از داستان است پس قبل از خوندنش لطف بزرگی به خودتون بکنید و حتما رمان رو بخونید.
فرانکنشتاین خالق موجودی میشود که از همان ابتدا، محتوم به زندگیای است که از قبل مشخص شده است. از این زندگی فراری نیست. این موضوع من را یاد کتاب «محتوم» از رابرت ام. ساپولسکی میاندازد. ما انسانها همه بهنحوی محتوم هستیم. انتخابی پیش رو نداریم مگر تمام کارتهایی که از گذشته به ما رسیده است. حتی در اینکه کدام کارت را بازی کنیم هم ظاهراً نقشی نداریم.
موجود داستان ما با سرگردانی بسیار پا به این دنیای عظیم میگذارد و از سرنوشت و اطراف خود بیخبر است. از شانس خوب یا شاید بگوییم بدش، با خانواده نازنینی آشنا میشود و آنها را از دور تماشا میکند. محو زیبایی و دوستی و عشق میشود و درونش قدرت ابراز این احساسات عمیق شعلهور میشود. اما هیولای ما کجا و توانایی ابراز احساسات کجا؟
در ادامه ما با تلاشهای هیولای مفلوک خودمان برای «بودن» روبهرو هستیم. منظور از «بودن» تلاش برای زندگی کردن، عشق ورزیدن و با مردم بودن است. ولی مگر با چهره کریه این موجود عظیم چنین چیزی ممکن است؟ چارهای جز خشکیدن این انگیزه وجود ندارد. رویاروییهای هیولای ما با دنیای واقعی نتیجهای جز ریخته شدن آبی سرد بر روی شعله قلبش ندارد. این چهره محتوم به مرگ است.
من واقعاً این هیولا را از صمیم قلب تحسین میکنم. قلبش سرشار از احساسات پاک و میل به عشقورزی و ارتباط بود، ولی مگر میشود بدون ظاهر مناسب عشق ورزید؟ در روند تغییرات شخصیت این موجود، چارهای جز خروشان شدن خشم نسبت به همه باقی نمیماند.
بعد از پایان فاجعهبار رویارویی با آن خانواده زیبا، هیولای ما با وجود خشم عظیمی که داشته، باز هم تلاش میکند و انسانی را نجات میدهد. این خود نشان از عمق شخصیت او میدهد. ما با شخصیتی روبهرو هستیم که بهرغم تلاشهای بیوقفه برای ارتباط و شکست خوردنهای ناگوار، باز هم دست از تلاش برنمیدارد. اما برای نجات کودکی از رودخانه چه نصیبش میشود؟ شلیک گلوله از سوی پدر کودک.
شاید با هر شخصیت دیگری روبهرو بودیم، این نقطه، پایانی برای تبدیل شدن به قاتل و شخصیت منفی بود، ولی ما اینجا با شخصیتی بس عمیقتر روبهرو هستیم. بعد از شکستهای پیدرپی برای پیوستن به انسانها، این هیولا باز دست از تلاش نمیکشد و به خالق خودش روی میآورد. این تلاش، من را در واقع یاد توبه انسانها بعد از گناه میاندازد. من این همه گناه کردم، در واقع تلاشی بود برای بهتر شدن، حالا از خدا میخواهم چارهای جلوی پاهایم بگذارد. ما در اینجا با شرایط تقریباً شبیه به هم روبهرو هستیم.

مخلوق داستان که مشخص شد. اما ما در این داستان، خداوند ناتوانی هم داریم و مثل تمامی خداهای جهان، در اینجا با موضوع یکسانی روبهرو میشویم: رها کردن مخلوق در اوج بدبختی خویش. هیولای ما در اوج بدبختی و ناتوانی دست به دامن خالق خود میشود. این ارتباط اما خالی از تنفر نیست. هیولای ما بهشدت از فرانکنشتاین برای خلقت موجودی به چنین زشتی نفرت وافری دارد. اما در کنار تهدیدها و نفرت، باز دنبال راه حلی برای زندگی نسبتاً عادی در حد خود و عشق ورزیدن است. آیا این خواسته زیادی است که انسان بتواند همدمی داشته باشد و در رفاه زندگی کند؟ هیولا چیزی فراتر از این چیزها نمیخواهد. هیولا از او خلق موجود مؤنث دیگری را میخواهد که همدم او در این دنیای تاریک و تنها باشد. به او قول میدهد بعد از وصلت با این همدم، از چشم او و هر انسانی برای همیشه دور خواهد شد.
اما این درخواست بهظاهر معقول از سوی خداوند ما رد میشود. این خداوند نه تنها موجودی زشت و کریه به وجود آورد، بلکه حتی شانس دوباره احیای این موجود با نیروی عشق را به او نمیدهد. چه خداوند خوبی! در ادامه داستان با اصرار، تهدید و استدلالهای بسیار استادانه مخلوق، در آخر خالق تن به این عمل بزرگ میدهد.
از نظر من در کنار موضوعات فلسفی مختلفی که در رمان مطرح میشود، موضوع مرگ یکی از اساسیترین ارکان این داستان است. نویسنده خودش از ۱۶ سالگی با موضوع مرگ بچه خود بعد از تولد روبهرو بوده و بعد از آن هم بچههای دیگر را هم از دست داده است. به این ناگواریها باید مرگ مادرش بعد از تولد خودش را هم اضافه کنیم. حالا ما در اینجا با نویسندهای روبهرو هستیم که مثل هر انسان دیگری با مرگ عزیزان دست و پنجه نرم کرده و دست به خلق داستانی میزند که جرقه ابتداییاش چیزی جز کنار آمدن با مرگ عزیز نبوده است.
شخصیت اصلی ما، فرانکنشتاین، این دانشمند نابغه، بعد از مرگ مادرش به کشور دیگری برای تحصیل میرود. و چه فعالیت جنونآمیزی را آغاز میکند؟ زنده کردن یک مرده. جان بخشیدن به مرگ و نیستی. من تمام این تلاشها را روندی برای بیارزش کردن مرگ میدانم. پسری که مادر خودش را از دست داده و در غم فراوان کمر خم کرده، حالا به جنگ مرگ میرود؛ این نیروی عظیم و بیرحم. انگار میخواهد بگوید: «ای مرگ، من اینجا هستم و در مقابل تو سر خم نمیکنم. من خالق میشوم و نیروی تو را از بین میبرم.» و نتیجه این فعالیتها چیزی نمیشود جز خلق هیولایی.

من این مخلوق را چیزی جز شخصیت درونیِ فرانکنشتاین نمیبینم. فرانکنشتاین بعد از مرگ مادر در عذاب بزرگی بوده و دست به خلق موجودی میزند که از زیباییهای دنیا کاملاً عاری است. آیا این هیولا چیزی جز آینهای از حسهای درونی این شخصیت نیست؟ فرانکنشتاینِ غرق در غم، دست به خلق موجودی میزند که ترکیبی از هوش و ذکاوت او را دارد، ولی همزمان توانایی قتل و شر بودن را نیز دارد. انگار او بهراستی آرزوی خود را به حقیقت میرساند. او خشم خود را نسبت به مرگ در این موجود زشت پیاده میکند و به نظر خود انتقامی از این جهان میگیرد.
اما در نهایت میبینیم که تلاشهای بیوقفه فرانکنشتاین برای مبارزه با مرگ، چیزی جز مرگ بیشتر در پی ندارد. او درگیر چرخه بیرحمانهای از مرگ عزیزانش به نوبت میشود که راهحل تمام اینها، مرگ خویش است.
در آخر میخواهم این نوشته را با جملهای از آخر کتاب به زبان هیولای فرانکنشتاین به پایان ببرم:
«نگران نباش که قرار نیست من در آینده دست به شرارت بزنم. پس شد هر آنچه بایست میشد. مرگ تو یا هر انسان دیگری هم نه رشته حیات مرا کامل میکند و نه تقدیر محتومم را تغییر میدهد که تقدیر من همانا مرگ من است.»
من کتاب رو با ترجمه فرشاد رضایی از نشر ققنوس خوندم. کتاب چاپ بسیار خوبی داشت و با تصویرسازی های خیلی خوب کامل تر شده بود. ترجمه رو به غیر از استفاده از بعضی ها کلمات خوب می دونم و در کل پیشنهاد میکنم. ترجمه جدید تری هم از نشر مد اومده که به غیر خوب بودن نشرش اطلاع دیگه ای از اون ترجمه ندارم.
امیدوارم این متن براتون مفید بوده باشه و ممنون میشم نظرات خودتون رو درباره این رمان بدونم.💚