مفهومی عجیب و دیر هضم دارد این سکوت. گاهی بسیار دردناک می شود، همانند زخمی عمیق تا کنه وجودت را می گیرد و پیش می رود تا ناکجا و گاهی نیز انقدر رنگ و بوی فلسفی بخود می گیرد که اصلا هیچ از آن سر در نمیاوری. عواملی بس گوناگون و ملون در پس اش نهفته که دستیابی به آنها کار هر مدعی نیست. سکوتی خاضعانه، جاهلانه، عامدانه، عاقلانه، از سر شگفتی، ترس و وحشت و یا هر چیز دیگر در ظاهر امر حالتی از من هر انسانی است جدای از قدرت گفتار که صد البته قوی تر و پر مفهوم تر از یک گفتار و کلام است. همین که نوعش را نیز بدانی خود دستاورد ذهنی بزرگی محسوب می شود در درک و غلبه بر موضوعی که عینیتش می تواند تا مرز مستاصل نمودنت و حتی فراتر از آن پیش رود. چشم ها بهترین یا شاید تنها اعضایی خواهند بود که در این موقعیت به شدت و به گویایی تمام انتقال می دهند آنچه را که از درون فرد جوشیده و مایه سکوت وی شده و حالا از چشمانش فوران کرده و جاریست. گیرنده های من به هر اندازه که توان و قدرت دارند پیام را دریافت می کنند و مغزم نیز به اندازه توانایی اش با کمک احساس شروع به تجزیه و تحلیل سکوت دریافتی! می کند. اگر توانایی گیرنده ام پایین باشد چه می شود؟ اگر مفهوم سکوت را درک نکنم؟ سکوت دردی مرگ آور است؟ این سکوت را پدیده ای تصور کنم یا حسی ذهنی که در هر فرد منحصر بفرد است؟ گاهی نیز دوست داشتنی می شود. حاضر نیستی از بین برود و با بودنش به هر میزان توانایی درکی که داری احساس خوبی به تو منتقل می شود. راستی سکوت من چطور است؟ فرقی دارد با سکوت تو؟