شهر من جز کوچه پس کوچه های تنگِ تاریک نبود،
که هنوز بچه های نیمه عریانِ در هم ریخته اش،
با شاخه هایِ شکسته ی پوسیده اش،
به دنبالِ سگ هایِ سیاهِ ولگرد می دَوَن،
و در هم ریختگانِ دل مرده اش،
پشتِ پنجره هایِ حسرت به تمنا می رَوَن.
آه شهرِ حقیرِ کوچک من،
تا کی دخترانت را زیر تازیانه هایِ آدابِ کهن می بری؟
و مادران داغدیده ات را،
زیر لوایِ سیاهِ چارقد گم می کنی؟
هیچ فهمیده ای پدران چروکیده ات،
غروب سرخ فام را از یاد برده اند؟
هیچ شنیده ای فرزندانت، یکی پس از دیگری،
خود را به دارِ عدالت آویخته اند؟
شهر من از پاره های سرزمینی دور افتاده است،
که آرش هایش بی کمان شدند،
و رستم هایش گُرز و رخش خود را پیدا نمی کنند،
و از خاکستر ققنوسش، پَشم هم نمی روید.
و هیچگاه رستاخیز مُردِگانش فرا نمی رسد.
تصویر آسمانِ شهرِ من،
ابرهای سنگین و سیاه رنگِ بی باران بود،
که در آن مَردُمانی محراب زده،
سوارِ مَردُمانی زین شده،
چهار نعل رو به تازیدن شدن.
آه شهر حقیرِ کوچکِ من،
تو نالیدن هَم بلد نبودی،
و در گهواره ی محبت به جای پستان گرم مادر،
از شرمگاهِ بزرگِ فرشتگانِ خیالی ات مکیده ای.