قسمت سیزدهم
بانوی پیر گفت:
_ احساس می کنم زندگی از دستانم سُر خورد و هدر رفت.
پرستار جرعه ای چای نوشید. گفت:
_ مگه نمی دونستی این خاصیت زندگیه؟ کی تونسته زندگی رو تو دستاش نگه داره؟
بانوی پیر بالا را نگاه کرد و گفت:
_ منظورم این نبود. سارا مثل من در همان شهر زندگی می کرد و می دانم شرایط او از من بهتر نبود، اما امتحان را قبول شد و حتی امتحانات بعدی را و نفر یکم کل دانشسرا خوانده شد. پدر و مادرش به او افتخار می کردند و استادها، همه او را مثال می زدند.
پرستار بلافاصله پرسید:
_ و این موضوع تو را آزار داده؟
_ خود این موضوع که نه. اما، اما من هر بار او را بیاد می آورم، احساس می کنم زندگی اش مثل من، در هم ریخته و پر نوسان پیش نرفت. زمان را هدر نداد. در اجتماع برای خودش جایگاهی پیدا کرد؛ و او با اینکه هم سطح من بود، سرنوشت متفاوتی برای خودش رقم زد و یک زندگی روتین و بی دغدغه برای خودش ساخت؛ و در حقیقت من از این موضوع احساس بدی دارم که چرا من آنطور نشدم، در حالی که می توانستم شبیه دستاوردهای او را براحتی داشته باشم.
ناگهان از کوچه، صدای ساز بلند شد. یک کولی داشت ساز دهنی می زد. آنها بی اراده به آن گوش سپردند. آن لحظه انگار جهان از حرکت ایستاده بود و چیزی جز رقص نت ها وجود نداشت. آدم ها غیب شده بودند و از همه مهمتر، هیچ افکاری در سر نمی چرخید.
وقتی که کولی دور شد، جهان حرکت خود را از سر گرفت. آن وقت، پرستار به بانوی پیر نگاه کرد. او شبیه به یک کودک، خود را جمع کرده و خوابیده بود. پرستار خلوت او را بهم نزد و نایستاد. تا اتاق دکتر، فاصله ی چندانی وجود نداشت.
چرا وقتی تصمیم گرفت درب را بزند، تردید داشت؟
رئیس درب را باز کرد و او را دعوت به نشستن کرد.
_ برای دیدار با من، هیچ وقت تردید نکن.
_ حتما.
_ بگو اوضاع بانوی پیر به کجا رسید؟
پرستار روی مبل نشست و حرفهایی که از بانوی پیر شنیده بود را تعریف کرد. دکتر پرسید:
_ و تو در انتها چه پاسخی داشتی؟
_ پاسخی وجود نداشت.
و بعد از مکث پرسید؟
_ بنابراین نتوانستم به او کمک کنم؟
دکتر گفت:
_ همین که او را شنیدی اقدام بزرگی صورت گرفته. قرار نیست همه لحظه ها او را دلداری بدی یا پاسخ تمام سوالاتش را داشته باشی. زمان، بخش بزرگی از پاسخ ما خواهد بود.
پرستار از دکتر قدردانی کرد که همیشه او را حمایت می کند. رئیس ادامه داد:
_ منم یادم میاد خودم را با دیگران مقایسه می کردم و درست از همین احساس افسوسم با دیگران حرف می زدم. تا اینکه در یکی از کتاب ها به جمله ی جالبی برخورد کردم. نوشته بود در حسرت زندگی دیگران بودن، برای این است که از بیرون که نگاه می کنی، زندگی دیگران یک کل است که وحدت دارد اما زندگی خودمان که از درون نگاهش می کنیم، همه اش تکه تکه و پاره پاره به نظر می آید.
پرستار داشت به رئیس گوش می کرد. دکتر ادامه داد:
_ البته، موضوع بانوی پیر عمیق تر از این هاست. مطمئن هستم این حس مقایسه از مرور یک سلسله خاطراتی ایجاد شدند که از برخورد خود ضعیفش با خود قوی سارا نشأت می گیرند. تاکید می کنم مسئله باز به همین ختم نمی شود. اینکه چرا اصلا اینطور موارد او را آزار می دهند عقبه ی طولانی و عمیق تری دارد.
اینبار پرستار بود که ادامه داد:
_ پس، تنها چیزی که از بانوی پیر درخواست کنم، تلاش برای گفتن ادامه ی داستان است.
_ دقیقا، و چیز دیگری اهمیت ندارد.
۱۴
رها با پدرش گاتریا همچنان سرسنگین بود. آن روز صبح، وقتی رها از خانه خارج شد، گاتریا بلافاصله دست بکار شد. او تصمیم خودش را گرفته بود. خبر داشت دخترش تا سه روز دیگر به خانه برنمی گردد. رها گفته بود به اردوئی می رود که قرار است دانشسرا برگزار کند، یعنی بازدید از خرابه های تاریخی شهرهای دیگر.
گاتریا بعد از آن شبی که کتاب را سوزاند و آن اتفاقات افتاد، با این پرسش روبرو شد که چطور می تواند دوباره ویرانه های زندگی را ترمیم کند و قدم در راه احیای رابطه با فرزندش بردارد. زمان سپری شده به او فهمانده بود انتظار بیهوده است و زخمهای شکل گرفته خود به خود بهبود نمی یابند.
او در خاطراتش نوشته بود دخترش او را در بیان افکار، احساسات، ایده ها و آرزوها دیگر شریک نمی داند و از هر طریق که میشود راه دور کردن خود از پدرش را فراهم میکند.
گاتریا سه روز فرصت داشت تصمیم خود را عملی کند و اقداماتی انجام دهد که وقتی با رها روبرو شد تصویری جدید به جای روند کهنه ی قبلی نشان دهد به این امید که فضای خشک و بی روح منزل پایان بگیرد.
او دست بکار شده بود. تابلو ها را از روی دیوارهای منزل برداشته بود. همه ی مبل و صندلی ها را از دیوارهای خانه فاصله داده بود و داشت روی وسایل حساس خانه را می پوشانید.
رنگ کار آورد و خانه را به او نشان داد. در انتخاب رنگ، وسواس به خرج داد و رنگی را دست آخر انتخاب کرد که شاد و روشن تر از بقیه بود.
وقتی که رنگ خانه تمام شد، گاتریا اسباب و اثاثیه ای که داغان بود و کارایی نداشت را بیرون ریخت. مثل قاب های خاک خورده ی دیوار و لوازمی که حال و هوای قدیمی داشتند. کتاب های پراکنده روی کف اتاقش را به کتابخانه منتقل کرد و تمامی بطری های نوشیدنی و گرده های توتون و پاکت های خالی سیگار را دور ریخت.
سرتاسر خانه را با گیاهان خانگی پر کرد و خانه شکلی از طبیعت گرفت. سن و سال نسبتا زیاد او توان جسمانی گذشته را سلب کرده بود، منتهی انگیزه ی گاتریا قوی تر از آن بود که پرچم سفید بالا بیاورد.
بعد از تعمیر و نظافت حمام و سرویس ها، نوبت به آشپزخانه رسید. انبوهی از ظرف های کثیف وجود داشتند. یک به یک آنها را تمیز کرد و هیچ لکه ای باقی نگذاشت. دیوار های روغن اندود و چسبنده ی آشپزخانه را شست و میز ناهارخوری را تعمیر کرد. میزی که خیلی وقت بود لقی داشت. آنرا دوباره به زیر شیروانی بازگرداند. حتی تعمیرات سقف خانه را کامل کرد و تقریبا همه چیز روبراه شد.
برای گاتریا مسلم شد حالا همه چیز برای شروعی تازه محیا شده است. به راشا خبر داد دوستانشان را دعوت کنند تا شب خاطره انگیزی با هم تدارک ببینند. رفت آرایشگاه و ریش خود را تراشید. لباس های روشن پوشید و در کنار آنها، دو تا کادو برای رها تدارک دید.
دست آخر، میهمانها به خانه آمدند و با هم منتظر رسیدن رها شدند.
۱۵
رها دلهره گرفته بود، هیجان داشت و برای دیدن غریبه ذوق کرده بود. بنابراین از تصمیم خودش منصرف نشد. شوق دیدن آن مرد به اندازه ای بود که باعث شد به گاتریا دروغ بگوید و برای این قرار اقدام کند. این اولین ملاقات زندگی رها بود. همانطور که غریبه میخواست، به هیچکس نگفت، حتی به سارا.
برای این دیدار چه اقداماتی لازم بود؟
به استاد راهنما اعلام کرد خودش به محل بازدید می آید و به آنها که قرار بود با هم از محوطه ی دانشسرا حرکت را آغاز کنند ملحق نمی شود؛ در عوض، خودش به محل بازدید می آید و در آنجا به آنها می پیوندد.
این هماهنگی بخوبی پیش رفت و قدم نخست را برداشت.
قدم بعدی ظاهرش بود. کفش چرم روغن خورده را پوشید. شوار جین آبی تیره و پررنگی را به تن کرد، شلواری کاملا بدن نما که خیلی از پوشیدن آن احساس خوبی داشت. یک پیراهن اتو کشیده ی سفید رنگ تهیه کرد و کروات مشکی نازکی انداخت.
موهای خود را به عقب داد و با کش از پشت سر بست. یک کلاه مشکی برداشت و خیلی حساب شده آرایش کرد.
قصد داشت نه مثل غریبه خیلی سنگین و کلاسیک به نظر برسد، نه از تیپ و قیافه ی رسمی او کم بیاورد. قرار باید فوق العاده از کار درمی آمد.
برای غریبه بهتر بود چه کادویی ببرد؟
طولی نکشید که در میان بازار لباس، پالتو ای بلند و هم قد و اندازه ی او پیدا کرد البته قیمت آن گران بود. اما زمستان در راه بود و این بهترین کادو برای او محسوب میشد.
داشت زمان را از دست می داد. به خیابان اصلی رسید و تاکسی گرفت. وقتی آنها مسیر را در پیش گرفتند، راننده پرسید:
_ از این آدرس مطمئن هستین؟
رها از شنیدن این سوال تعجب کرد:
_ نه، مرض دارم تاکسی گرفتم.
راننده مرد مسنی بود. خندید و گفت:
_ چرا ناراحت شدین؟ بی منظور گفتم. آخه اونجا مناسب امثال شماها نیست.
اما رها جواب او را نداد و مکالمه دیگر ادامه پیدا نکرد. چرا در این شهر باید مکانی وجود داشته باشد که مناسب حضور دختر نباشد؟
او با تکیه دادن پیشانی به شیشه ی کنارش، مشغول تماشای بیرون شده بود. عبور و مرور کننده های شتابزده ی خیابان های شلوغ، بازارها و بناهای کوچک و بزرگ شهر، گل فروش ها و خبر فروشان همیشگی معابر و سر چهار راهها، دیگر حوصله سربر شده بودند.
_ میشه تند تر بری.
_ حتما.
رها وقتی که فهمید راننده هم سیگاری است، بسته ی خود را تعارف کرد و دو تایی شروع کردند به سیگار کشیدن. راننده پرسید:
_ ببخشید، من وقتی شما را آنجا گذاشتم، می توانم منتظر باشم تا برگردید، اینطوری منم خالی برنمی گردم.
رها پیشنهاد بدی نشنیده بود:
_ آخه کارم شاید طول بکشه.
_ چقدر؟
_ شاید دو سه ساعت.
_ اشکالی ندارد. می توانم همان اطراف بگردم، سه ساعت دیگر دوباره همانجایی که شمارا پیاده کردم بر میگردم و با هم به شهر بازمی گردیم.
رها قبول کرد و سیگار دیگری روشن کرد.
آنها به حومه ی شهر رسیده بودند، جایی که چهره ی زندگی تغییر کرده بود. آدم ها با سر و وضع متفاوتی ظاهر شده بودند، همه بی خانمان و فقیر بودند. در و دیوار تیره ی منازل و کارخانجات سیاه، دود و دم ماشین آلات سنگین و سر و صدای بارکش ها، آدم را غصه دار می کرد.
_ چرا همه چیز عوض شد یکدفعه؟
راننده از آینه به صورت رها نگاه کرد و گفت:
_ مشخص شد اولین باره از شهر خارج شدی. باز هم تاکید می کنم جایی که می رید خیلی باید مراقب باشید.
_ بلدم از خودم دفاع کنم.
_ خداوندگار محافظ تو باشد دختر جان.
_ کی می رسیم؟
_ چیزی نمونده.
و آدرس دقیق مقصد را دومرتبه پرسید. آنها، هرطور شده بود خودشان را به محل قرار رساندند.
_ فراموش نکنی دختر، همینجا دنبالت میام.
آنجا به بزرگی شهر نبود. پهنای بی ابر آسمان بالای سرش، کوههای اطرافش، و یک خیابان خلوت و تمیز، خیلی هم بد نبودند.
از دور غریبه را پیدا کرد. قلب رها از دیدن او شروع کرده بود به تند تند زدن. با سرعت به طرف او رفت.
_ باورم نمیشود.
رها از سر ذوق شروع کرد به لبخند زدن و گفت:
_ یعنی فکر نمی کردید بیام؟
_ به هیچ وجه.
رها کادو را به غریبه داد و گفت:
_ این را برای شما آوردم.
مرد کادو را گرفت و یک گل سرخ به دست رها داد.
_ و من هم این گل سرخ را آوردم.
رها از شدت خوشحالی نمی دانست دقیقا چکار کند. گل را گرفت، بو کشید و چند بار با صدای بلند تشکر کرد.
مرد خونسرد بود، مثل همیشه خوشتیپ بود و با متانت رفتار می کرد. آنها در کنار هم شروع کردند به پیاده روی و صحبت کردن، درباره ی کتابهایی که قبلا غریبه پیشنهاد خواندنشان را به رها داده بود.
سرانجام، رسیدند به محلی که مرد می خواست. آنجا نه یک کافه بود، نه یک محل دیدنی و نه جایی شبیه به محل قرارهای عاشقانه، آنجا یک نمایشگاه بود. بلیط گرفتند و داخل رفتند.
چیزی که مشاهده می کرد باورنکردنی بود. آنجا یک تالار بزرگ قدیمی بود، سالن، طولانی بود و سقفی بلندی داشت. سراسر دیوارهایش مملو از تابلو بود، پر از تابلوهای نقاشی و قاب های عکاسی. رها حسابی گیج شده بود.
_ اینجا چرا اینقدر تاریک، سرد و بی روحه؟
_ چون پر از نمایش درد ها و رنجش های مردم این روزگاره. مثلا اینو ببین.
او با انگشت به یک تابلو اشاره کرد، عکس دختری فقیر، نحیف و کوچک که داشت بر روی جسد زنی شیون می زد و بی قراری می کرد.
_ و این یکی.
پسربچه ای که داشت داخل سطل زباله دنبال نان می گشت.
و رها دیگر منتظر اشاره ی مرد نماند. در کمال سکوت به تابلو ها نگاه می کرد و نمایشگاه را وارسی می کرد. تالاری که رها در آن قدم گذاشته بود، نمایش صورت دیگر دنیا بود که داشت بی رحمی شهر را به تصویر می کشید. این همه درد، این همه اندوه، این همه تنهایی، از کی وارد این شهر شده بود؟
اشک های رها بی اختیار شروع کرد به ریختن. احساس کرد غمگین تر از همیشه شده و نفس کشیدن برایش دشوار است. یاد مادر زنده شد. یاد شبهایی که تنها در کوچه خیابان ها راه می رفت. یاد تمام دردها، اما متعجب از اینکه چرا قاب زندگی اش، در کنار این قاب ها نبود. یک قاب، از تنها ترین در نوع خودش و البته غمگین ترین آدمی که زمین تابحال دیده بود. اما این عکسها، این نقاشی ها، سوگند می خوردند همیشه بدتری وجود دارد و جهان در بی رحمی به هیچ وجه کم نگذاشته و بشر به گاتریا و راشا و خودش محدود نمی شود.
_ دلم گرفت.
_ می دانم.
_ چرا منو اینجا کشوندی؟
رها این سوال را بی پروا پرسیده بود. اگر بخواهد راستش را بگوید، یک قرار عاشقانه را در ذهن خود تجسم کرده بود و این قرار اصلا عاشقانه نبود.
مرد برای پاسخ دادن عجله نمی کرد. رها از نزدیک به صورت غریبه نگاه کرد. انگار که آن چشمهای زیبای غمگین، سالهای زیادی گریسته بودند.
_ چرا این همه درد و مصیبت، رنج، بیماری و بیکاری در دنیا وجود دارد؟
اما غریبه با او موافق نبود:
_ در دنیا نه، در اینجا، اینجا منتهای همه چیز است.
_ چرا؟
_ چون نخست وزیر هنوز نفس می کشد.
رها حیرت کرد.
_ نخست وزیر؟
_ بله.
رها حتی نمی دانست نخست وزیر این شهر کیست و چه شکل و شمایلی دارد.
_ من که او را نمیشناسم.
_ ولی ما او را بخوبی میشناسیم.
غریبه نایستاد که بیشتر توضیح دهد.
_ تو کی هستی؟
و اینبار غریبه ایستاد و به چشمهای رها نگاه کرد و گفت:
_ من بینام هستم.
_ از من چی می خوای؟
_ بیداری.
اما رها توضیحات قانع کننده ای می خواست:
_ واضح تر بگو.
غریبه پرسید:
_ اگر بفهمی عده ای مثل من می خواهند شهر را از چنگال بی رحم نخست وزیر نجات دهند، به ما می پیوستی؟ آیا هر کاری از دستت برمی آمد برای پایان این همه درد و رنجی که می بینی انجام می دادی؟
و رها بدون معطلی گفت:
_ بله، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردم.
و غریبه خوشنود شد و خاطر نشان کرد:
_ از این به بعد تو اسم نخواهی داشت، فقط هدف را صدا می زنی.
_ و نام این هدف چیست؟
و غریبه گفت:
_ آزادی و عدالت ابدی.
رها پرسید:
_ و من باید از کجا شروع کنم؟
_ عجله نداشته باش. بهت می گم قراره چی بشه.
و با دستمالی که از جیب در آورده بود، از صورت رها، اشک هایش را پاک کرد.
۱۶
رها کلید انداخت و داخل آمد. پدر را انتهای راهرو دید که بر دیوار تکیه زده و دست به سینه ایستاده است.
_ منتظرت بودم دختر قشنگم.
_ چرا؟
_ میای بغلم رها؟
_ بغلت؟
رها از این رفتار پدر تعجب کرده بود. با اینحال، خودش را در آغوش پدر انداخت و گونه اش را بر روی سینه ی پدر چسباند؛ گاتریا هم تا می توانست او را صمیمی تر و گرم تر فشرد و خاطر نشان کرد:
_ من برای یک لحظه لبخند تو دست به هر کاری می زنم.
رها ساکت بود.
_ با این حال متاسفم دخترم. از این به بعد قصد دارم همه چیز را درست کنم.
جمله ی دوستت دارم پدر نوک زبانش بود ولی از بیان احساسش امتناع میکرد. چرا در برابر عشق ورزیدن مقاومت کرد؟
با هم وارد پذیرایی شدند. از چیدمان جدید وسایل و رنگ و روی جدید خانه، حسابی شگفت زده شد. در کمال ناباوری خانه را نگاه میکرد.
جمعیت خانه را پر کرده بود. همهمه ی شاد دوستانش سکوت و خاموشی منزل را شکسته بود. خانه تغییر کرده بود و حالت تکراری و اندوهگین سابق را نداشت. برایش روزهایی تداعی شدند که ژاکلین هنوز از اینجا نرفته بود.
گاتریا موقعیت را مناسب دید. گفت:
_ دو تا کادو برای تو دارم.
میهمانها هورا کشیدند. راشا گفت:
_ پس من چی پدر جان؟
و گاتریا گفت:
_ رها بهتر از من سلیقه ی تو را می دونه.
رها طعنه زد:
_ حتما که اینطوره.
از این بگو مگو، خنده ها اوج گرفتند. رها کادو را باز کرد. یک ساز دهنی بود. همان که برای خریدش پول کافی نداشت و پدر این موضوع را از راشا شنیده بود.
معطل نکرد و شروع کرد به نواختن. رها واقعا درک عمیقی از نت ها داشت.
گاتریا اعلام کرد:
_ یک پاکت دیگه هم دارم.
صدای دست ها و تشویق میهمانها دوباره به اوج رفت. رها روی پاکت را بلند خواند.
_ بلیط سفر تا آبهای آزاد با کشتی تفریحی ناخدا شیانا.
این هدیه حتی برای میهمانها غافلگیر کننده بود.
گاتریا شروع کرد به ارائه ی توضیحات:
_ بعد از دو هفته اقامت ساحلی بندرگاه، با کشتی بخار ناخداشیانا به سرزمین آزاد خواهی رفت.
رها فریاد زد:
_ امکان نداره پدر.
و پدر تصدیق کرد:
_ همه چیز امکان پذیر است دخترم.
رها دیگر طاقت ماندن نداشت. دوید به طرف گاتریا و خودش را پرت کرد به آغوش او، درست مثل کودکی ها. آن شب همه چیز عالی پیش رفته بود.
این داستان ادامه دارد...